توریست مالزی
۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
توریست مالزی – منتقدین فیلم بخش فرهنگی بیبیسی، نیکولاس باربر و کارین جیمز، بهترین فیلمهای سال ۲۰۲۳ از ابتدا تا کنون را انتخاب کردهاند، فیلمهای همچون جان ویک: فصل ۴، نزدیک، EO، استخر بینهایت.
۱- سن-اومر
این درامای واقعبینانه و غمانگیز مایههایی از مسائل نژادی، طبقاتی و همچنین مادرانگی دارد؛ این فیلم ارسالی فرانسه بود به اسکارِ پارسال، و راستش هنوز درست نمیفهمم چرا جزو منتخبین نهایی نبود. آلیس دیوپ از تجربهاش در مستندسازی درست و بهجا استفاده کرده و فیلمش را بر اتفاقی واقعی بنا کرده: ماجرای زنِ سنگالی جوانی در فرانسه که متهم شده نوزادش را در ساحلی رها کرده تا بمیرد. دیوپ شخصیتی خلق کرده به نام راما، رماننویس بارداری که به شهر کوچک سن اومر میرود تا از نزدیک شاهد دادگاه کذایی باشد و البته همین کار باعث زنده شدن ترسها و تردیدهای شخصی و کهنه خودش میشود.
گوسلاگی مالاندا در نقش لورنس، مادری که متهم شده، جور عجیبی آرام است، انگار که در پشیمانی خشکش زده. کایجه کاگامه در نقش راما، با اینکه صورتش چیزی بروز نمیدهد، اما جوری بازی میکند که خوب درک میکنیم حین تماشای دادگاه ذهنش چطور به تشویش افتاده و قلبش چه سنگین میکوبد. دیوپ ریزِ مستندات دادگاه را مبنای دیالوگهایش گذاشته، اما محصول نهایی بسیار بیشتر از تقریرات خشک دادگاهیست؛ فیلمیست که میخکوب میکند با دو شخصیت زنِ قابلاعتنا و قدرتمند.
۲- نزدیک
لوکاس دونت بعد از اولین فیلمش به نام دختر که جوایزی هم برد، حالا کارش را با درامایی لطیف درباره بلوغ و بزرگ شدن ادامه داده، درامایی که در عین لطافت بار عاطفی مهیبی دارد، حتی ویرانگر است؛ ناتورالیسم فیلم در حدیست که میتوان آن را با مستندی اشتباه گرفت، آن هم مستندی به غایت سرد و عاری از حضور مولف. قهرمانان فیلم لئو و رِمی هستند، دو رفیق، دو پسربچه ۱۳ ساله در روستایی در بلژیک. اما این دو وقتی به مدرسه جدیدشان میروند، فشارهای همکلاسیها رابطهشان را متأثر میکند، جوری که رابطهشان تا سرحد نابودی پیش میرود.
لوکاس دونت با حساسیتی فراانسانی رنج و آلامِ خاصِ نوجوانی را درک میکند، او خوب میفهمد که گاهی حتی مختصری فشار و قلدری از جانب اطرافیان کافیست تا نوجوانی حس کند بیرحمانه به او حمله شده و تحمل شرایط برایش ناممکن شود. حتی همان سوالات ظاهراً بیقصد و غرض «همکلاسیها» کفایت میکند تا آنها برای همیشه عوض شوند.
۳- جان ویک: فصل ۴
تازهترین قسمت این فیلم پر زد و خورد که استادانه پرداخته شده و کیانو ریوز در آن نقش آدمکشِ اجارهای را بازی میکند، بیشک بهترین فیلمِ سینمای بدنه و تجاریِ امسال است. ویک که جایزهای چند میلیون دلاری برای سرش منظور شده، جیمز باند درونیاش را فراخوانده و دور دنیا میگردد، از پاریس بگیر تا برلین و اوزاکا، و طی سفرهایش مراقب است که کشته نشود. فصل چهارم این سری، از فیلمهای قبلی ویک پر زرق و برقتر است، و کارگردانش چَد استاهلسکی آنچه در توان داشته را در جهت سرگرمی و جذابیتهای بصری انجام داده و با فیلمی طرفیم مملو از صحنههای رزمی، تفنگ و شمشیر.
شخصیت دوستداشتنی کیانو ریوز ما را دلبسته این آدمی میکند که دیگر مدتهاست حساب نفراتی که کشته از دستش دررفته. تماشای بازی ایان مکشِین در نقش وینستون، همکارِ مؤدب و موجهِ ویک، مثل همیشه فرحبخش است و جز این، این فیلم از آخرین فرصتهاییست که لَنس ردیک را، که همین تازگی از دنیا رفت، در نقش متصدی ورودی هتل ببینیم.
۴- عنکبوت مقدس
فیلم هولناکِ عنکبوت مقدس ساخته علی عباسی، بر اساس یک داستان واقعیست؛ داستان یک کارگر متاهل (مهدی بجستانی) که بین سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۱، ۱۶ کارگر جنسیِ زن را در شهر مقدس مشهد به قتل رساند. زر امیرابراهیمی (برنده جایزه بهترین هنرپیشه زن در کن) در نقش روزنامهنگار مصممی است که درباره این قتلها تحقیق میکند. این فیلم با فضاسازیهای ویژهاش در ابتدا شاید شبیه نسخهای تکمیلی از سکوت برهها یا دیگر دراماهای سینمای بدنه درباره قاتلین زنجیرهای باشد.
اما پیچش چالشبرانگیز ماجرا اینجاست که بعضی شهروندان و چهرههای سیاسی، قاتل را چون قهرمانی اخلاقی میبینند، مبارزی در نوعی جنگی صلیبی بومی بر علیه فساد. در پس هیجانات ظاهریاش، عنکبوت مقدس به نوعی بررسی زنستیزیِ فراگیر جامعه است، و فضای اعتراضات مهسا امینی موضوعیت آن را بیش از پیش ثابت میکند.
۵- بدترینها
بعضی اوقات نابازیگران ممکن است روی صحنه بسیار غیرطبیعی به نظر برسند، اما در مورد این فیلمِ داستانی اصلاً چنین نیست و حتی برعکسش صدق میکند؛ فیلمی دقیق و جدی درباره کودکان و نوجوانانِ محلهای فقیرنشین در شمال فرانسه، فیلمی که در عین جدیت، سبک و لطیف نیز هست. تردستی هنرمندانه این فیلمی که فراسوی دراماست، متا-دراماست، در این است که از دانشآموزان خواسته میشود نسخهای بدلی از داستان زندگی واقعیشان را بازی کنند، نوعی واریاسیون. این دقیقاً ترفندیست که کارگردانان برای ساختن فیلم «بدترینها» به کار بردند؛ و از قضا عنوان طنزآمیز فیلم هم به بدنامی و سابقه شیطنت دانشآموزانی اشاره دارد که برای بازی در فیلم استخدام شدند.
دو کودک و دو نوجوانی که بر پرده ظاهر میشوند مجذوب میکنند، انگار به طور پیشینی دارای کیفیتِ حضور بر صحنه باشند، و با مرد میانسالِ بدجنسی که کارگردانیشان میکند بگوبخند میکنند و سر و کله میزنند. «بدترینها» که پارسال برنده جایزه «نوعی نگاه» کن شد، فیلمی سهل است و بیادا و اصول، اما در عین حال و بهمرور به مداقهای عمیق تبدیل میشود، مداقهای درباره نظربارگی و درباره سواستفادههای مربوط به فیلم گرفتن از زندگیهای واقعی اشخاص.
۶- عی عو
با تعطیلی سیرکی در لهستان، یکی از مجریان نمایشها را، که از قضا یک خر است، میفرستند به مرکزی برای پرورش اسب تا آنجا به زندگیاش ادامه دهد. اما خر مدت زیادی آنجا دوام نمیآورد. در عوض قهرمانِ درازگوشِ ما شروع میکند به یورتمه و سفر دورِ اروپا و سفرش انگار مجموعهای از اپیزودهای مختلف باشد در ژانرهای مختلف، انگار که دارد در فیلمهای متنوعی به عنوان هنرپیشه مهمان حاضر میشود.
فیلم ملهم از «ناگهان بالتازار» روبر برسون است؛ و چیزی که اپیزودهای ماجراهای پیکارسکِ این خر را به همدیگر پیوند میدهد رنجِ رفتارِ غیرانسانی آدمهاست با یکدیگر (و همینطور بیانصافی آدمها با خر)، و جز این عامل دیگری که این ماجراها را به همدیگر میپیوندد فیلمبرداری تخدیری و سایکدلیکِ خیرهکننده، تدوین و موسیقی آن است. کارگردان فیلم جرزی سکولیموفسکی گرچه ۸۴ ساله است اما حتی بیش از پیش آماده و قبراق است و کاملاً دل به کارش داده. مطمئناً امسال فیلم دیگری نخواهیم دید که تا این حد اغراقآمیز عجیب و غریب باشد، و در عین حال شیرین و دوستداشتنی و شیطنتآمیز.
۷- بازگشت به سئول
جوهرِ فیلمِ جمع و جورِ دِیوی چو شاید نسبتاً ساده و پیشپا افتاده به نظر برسد اما این فقط ظاهر ماجراست. فرِدی زنی کُرهایست که یتیم بوده و در نوزادی سرپرستی او را قبول کردهاند و در فرانسه بار آمده، و حالا که بیست و خردهای سالش است به کره سفر میکند و با اکراه به جستجوی والدین واقعیاش میپردازد. اما با پیش رفتن فیلم، داستان دو سال و سپس پنج سال به جلو میجهد، و در این توالیها میبینیم که درکِ فرِدی از هویت خودش دچار تغییر و تحول میشود، دگرگونیهایی که گرچه غیرمنتظرهاند ولی کاملاً اقناع میکنند. آیا او فرانسوی است یا کرهای؛ آیا ریخت و قیافهاش نشان از دانشجویی عاصی دارد یا مدیر شرکتی خوشپوش؛ اصلاً آیا دلش میخواهد مادرش را پیدا کند یا نه؟ پارک جی مین در نقش فرِدی، سرزنده است و بیننده را غافلگیر میکند، و ایضاً چو نیز استایل فیلمسازیاش مفرح است و سالم است و تر و تازه.
او داستانش را در فضاهایی عادی و آشنا پی میگیرد – کوچههای باریک، دفاتر اداری، رستورانها – با ظاهری تر و تمیز و حس و حالی آشنا. شاید عنوان اصلی فیلم به انگلیسی وصف گویاتری باشد برای گردابه تحولات هویتی که در این فیلم میبینیم: تمامی مردمانی که هیچوقت نخواهم بود.
۸- استخر بی انتها
ژانری فرعی که اخیراً مورد اقبال قرار گرفته چیزی در این مایههاست: «مردمان پولداری که در جزیرهای به آنها بد میگذرد» و آخرین محصولِ این گروه، فیلم استخر بی انتها است که در آن تلألوی انعکاساتی از فیلمهای دیگر را میبینیم: مثلث اندوه، منو، گلس آنین و البته استخر بی انتها از تمامی این مثالهای دیگر تیرهتر و تاریکتر و سمیتر است.
الکساندر اسکاشگورد، در نقش نویسندهای کمابیش ناموفق، به همراه همسر پولدارش به اقامتگاهی میروند در ساحلی اختصاصی. او دیر متوجه میشود که در کشوری که به آن سفر کردهاند بعضی از جرمها مستوجب مجازات اعدام صحرایی هستند، و از اینجا به بعد سفر تفریحیِ اهریمنیاش هم خونینتر میشود و هم عجیبتر و غریبتر. البته باید اعتراف کرد که هم فیلم و هم شخصیتش، هر دو، از دست در میروند، اما از همین ملغمه سینمای شداد و غلاظ و آنچنانی چیزی که میتوان فهمید این است که هنرپیشه نقش مکمل یعنی میا گاث یکی از بهترینهای نسل خودش است و جز این، بدیهیست که نویسنده-کاگردانِ فیلم یعنی برندن کروننبرگ در حد و اندازه خودش بسیار مستعد است و شاید وقتش رسیده که از قیاس او با پدرش دیوید کروننبرگ دست برداریم.
۱- سن-اومر
این درامای واقعبینانه و غمانگیز مایههایی از مسائل نژادی، طبقاتی و همچنین مادرانگی دارد؛ این فیلم ارسالی فرانسه بود به اسکارِ پارسال، و راستش هنوز درست نمیفهمم چرا جزو منتخبین نهایی نبود. آلیس دیوپ از تجربهاش در مستندسازی درست و بهجا استفاده کرده و فیلمش را بر اتفاقی واقعی بنا کرده: ماجرای زنِ سنگالی جوانی در فرانسه که متهم شده نوزادش را در ساحلی رها کرده تا بمیرد. دیوپ شخصیتی خلق کرده به نام راما، رماننویس بارداری که به شهر کوچک سن اومر میرود تا از نزدیک شاهد دادگاه کذایی باشد و البته همین کار باعث زنده شدن ترسها و تردیدهای شخصی و کهنه خودش میشود.
گوسلاگی مالاندا در نقش لورنس، مادری که متهم شده، جور عجیبی آرام است، انگار که در پشیمانی خشکش زده. کایجه کاگامه در نقش راما، با اینکه صورتش چیزی بروز نمیدهد، اما جوری بازی میکند که خوب درک میکنیم حین تماشای دادگاه ذهنش چطور به تشویش افتاده و قلبش چه سنگین میکوبد. دیوپ ریزِ مستندات دادگاه را مبنای دیالوگهایش گذاشته، اما محصول نهایی بسیار بیشتر از تقریرات خشک دادگاهیست؛ فیلمیست که میخکوب میکند با دو شخصیت زنِ قابلاعتنا و قدرتمند.
۲- نزدیک
لوکاس دونت بعد از اولین فیلمش به نام دختر که جوایزی هم برد، حالا کارش را با درامایی لطیف درباره بلوغ و بزرگ شدن ادامه داده، درامایی که در عین لطافت بار عاطفی مهیبی دارد، حتی ویرانگر است؛ ناتورالیسم فیلم در حدیست که میتوان آن را با مستندی اشتباه گرفت، آن هم مستندی به غایت سرد و عاری از حضور مولف. قهرمانان فیلم لئو و رِمی هستند، دو رفیق، دو پسربچه ۱۳ ساله در روستایی در بلژیک. اما این دو وقتی به مدرسه جدیدشان میروند، فشارهای همکلاسیها رابطهشان را متأثر میکند، جوری که رابطهشان تا سرحد نابودی پیش میرود.
لوکاس دونت با حساسیتی فراانسانی رنج و آلامِ خاصِ نوجوانی را درک میکند، او خوب میفهمد که گاهی حتی مختصری فشار و قلدری از جانب اطرافیان کافیست تا نوجوانی حس کند بیرحمانه به او حمله شده و تحمل شرایط برایش ناممکن شود. حتی همان سوالات ظاهراً بیقصد و غرض «همکلاسیها» کفایت میکند تا آنها برای همیشه عوض شوند.
۳- جان ویک: فصل ۴
تازهترین قسمت این فیلم پر زد و خورد که استادانه پرداخته شده و کیانو ریوز در آن نقش آدمکشِ اجارهای را بازی میکند، بیشک بهترین فیلمِ سینمای بدنه و تجاریِ امسال است. ویک که جایزهای چند میلیون دلاری برای سرش منظور شده، جیمز باند درونیاش را فراخوانده و دور دنیا میگردد، از پاریس بگیر تا برلین و اوزاکا، و طی سفرهایش مراقب است که کشته نشود. فصل چهارم این سری، از فیلمهای قبلی ویک پر زرق و برقتر است، و کارگردانش چَد استاهلسکی آنچه در توان داشته را در جهت سرگرمی و جذابیتهای بصری انجام داده و با فیلمی طرفیم مملو از صحنههای رزمی، تفنگ و شمشیر.
شخصیت دوستداشتنی کیانو ریوز ما را دلبسته این آدمی میکند که دیگر مدتهاست حساب نفراتی که کشته از دستش دررفته. تماشای بازی ایان مکشِین در نقش وینستون، همکارِ مؤدب و موجهِ ویک، مثل همیشه فرحبخش است و جز این، این فیلم از آخرین فرصتهاییست که لَنس ردیک را، که همین تازگی از دنیا رفت، در نقش متصدی ورودی هتل ببینیم.
۴- عنکبوت مقدس
فیلم هولناکِ عنکبوت مقدس ساخته علی عباسی، بر اساس یک داستان واقعیست؛ داستان یک کارگر متاهل (مهدی بجستانی) که بین سالهای ۲۰۰۰ تا ۲۰۰۱، ۱۶ کارگر جنسیِ زن را در شهر مقدس مشهد به قتل رساند. زر امیرابراهیمی (برنده جایزه بهترین هنرپیشه زن در کن) در نقش روزنامهنگار مصممی است که درباره این قتلها تحقیق میکند. این فیلم با فضاسازیهای ویژهاش در ابتدا شاید شبیه نسخهای تکمیلی از سکوت برهها یا دیگر دراماهای سینمای بدنه درباره قاتلین زنجیرهای باشد.
اما پیچش چالشبرانگیز ماجرا اینجاست که بعضی شهروندان و چهرههای سیاسی، قاتل را چون قهرمانی اخلاقی میبینند، مبارزی در نوعی جنگی صلیبی بومی بر علیه فساد. در پس هیجانات ظاهریاش، عنکبوت مقدس به نوعی بررسی زنستیزیِ فراگیر جامعه است، و فضای اعتراضات مهسا امینی موضوعیت آن را بیش از پیش ثابت میکند.
۵- بدترینها
بعضی اوقات نابازیگران ممکن است روی صحنه بسیار غیرطبیعی به نظر برسند، اما در مورد این فیلمِ داستانی اصلاً چنین نیست و حتی برعکسش صدق میکند؛ فیلمی دقیق و جدی درباره کودکان و نوجوانانِ محلهای فقیرنشین در شمال فرانسه، فیلمی که در عین جدیت، سبک و لطیف نیز هست. تردستی هنرمندانه این فیلمی که فراسوی دراماست، متا-دراماست، در این است که از دانشآموزان خواسته میشود نسخهای بدلی از داستان زندگی واقعیشان را بازی کنند، نوعی واریاسیون. این دقیقاً ترفندیست که کارگردانان برای ساختن فیلم «بدترینها» به کار بردند؛ و از قضا عنوان طنزآمیز فیلم هم به بدنامی و سابقه شیطنت دانشآموزانی اشاره دارد که برای بازی در فیلم استخدام شدند.
دو کودک و دو نوجوانی که بر پرده ظاهر میشوند مجذوب میکنند، انگار به طور پیشینی دارای کیفیتِ حضور بر صحنه باشند، و با مرد میانسالِ بدجنسی که کارگردانیشان میکند بگوبخند میکنند و سر و کله میزنند. «بدترینها» که پارسال برنده جایزه «نوعی نگاه» کن شد، فیلمی سهل است و بیادا و اصول، اما در عین حال و بهمرور به مداقهای عمیق تبدیل میشود، مداقهای درباره نظربارگی و درباره سواستفادههای مربوط به فیلم گرفتن از زندگیهای واقعی اشخاص.
۶- عی عو
با تعطیلی سیرکی در لهستان، یکی از مجریان نمایشها را، که از قضا یک خر است، میفرستند به مرکزی برای پرورش اسب تا آنجا به زندگیاش ادامه دهد. اما خر مدت زیادی آنجا دوام نمیآورد. در عوض قهرمانِ درازگوشِ ما شروع میکند به یورتمه و سفر دورِ اروپا و سفرش انگار مجموعهای از اپیزودهای مختلف باشد در ژانرهای مختلف، انگار که دارد در فیلمهای متنوعی به عنوان هنرپیشه مهمان حاضر میشود.
فیلم ملهم از «ناگهان بالتازار» روبر برسون است؛ و چیزی که اپیزودهای ماجراهای پیکارسکِ این خر را به همدیگر پیوند میدهد رنجِ رفتارِ غیرانسانی آدمهاست با یکدیگر (و همینطور بیانصافی آدمها با خر)، و جز این عامل دیگری که این ماجراها را به همدیگر میپیوندد فیلمبرداری تخدیری و سایکدلیکِ خیرهکننده، تدوین و موسیقی آن است. کارگردان فیلم جرزی سکولیموفسکی گرچه ۸۴ ساله است اما حتی بیش از پیش آماده و قبراق است و کاملاً دل به کارش داده. مطمئناً امسال فیلم دیگری نخواهیم دید که تا این حد اغراقآمیز عجیب و غریب باشد، و در عین حال شیرین و دوستداشتنی و شیطنتآمیز.
۷- بازگشت به سئول
جوهرِ فیلمِ جمع و جورِ دِیوی چو شاید نسبتاً ساده و پیشپا افتاده به نظر برسد اما این فقط ظاهر ماجراست. فرِدی زنی کُرهایست که یتیم بوده و در نوزادی سرپرستی او را قبول کردهاند و در فرانسه بار آمده، و حالا که بیست و خردهای سالش است به کره سفر میکند و با اکراه به جستجوی والدین واقعیاش میپردازد. اما با پیش رفتن فیلم، داستان دو سال و سپس پنج سال به جلو میجهد، و در این توالیها میبینیم که درکِ فرِدی از هویت خودش دچار تغییر و تحول میشود، دگرگونیهایی که گرچه غیرمنتظرهاند ولی کاملاً اقناع میکنند. آیا او فرانسوی است یا کرهای؛ آیا ریخت و قیافهاش نشان از دانشجویی عاصی دارد یا مدیر شرکتی خوشپوش؛ اصلاً آیا دلش میخواهد مادرش را پیدا کند یا نه؟ پارک جی مین در نقش فرِدی، سرزنده است و بیننده را غافلگیر میکند، و ایضاً چو نیز استایل فیلمسازیاش مفرح است و سالم است و تر و تازه.
او داستانش را در فضاهایی عادی و آشنا پی میگیرد – کوچههای باریک، دفاتر اداری، رستورانها – با ظاهری تر و تمیز و حس و حالی آشنا. شاید عنوان اصلی فیلم به انگلیسی وصف گویاتری باشد برای گردابه تحولات هویتی که در این فیلم میبینیم: تمامی مردمانی که هیچوقت نخواهم بود.
۸- استخر بی انتها
ژانری فرعی که اخیراً مورد اقبال قرار گرفته چیزی در این مایههاست: «مردمان پولداری که در جزیرهای به آنها بد میگذرد» و آخرین محصولِ این گروه، فیلم استخر بی انتها است که در آن تلألوی انعکاساتی از فیلمهای دیگر را میبینیم: مثلث اندوه، منو، گلس آنین و البته استخر بی انتها از تمامی این مثالهای دیگر تیرهتر و تاریکتر و سمیتر است.
الکساندر اسکاشگورد، در نقش نویسندهای کمابیش ناموفق، به همراه همسر پولدارش به اقامتگاهی میروند در ساحلی اختصاصی. او دیر متوجه میشود که در کشوری که به آن سفر کردهاند بعضی از جرمها مستوجب مجازات اعدام صحرایی هستند، و از اینجا به بعد سفر تفریحیِ اهریمنیاش هم خونینتر میشود و هم عجیبتر و غریبتر. البته باید اعتراف کرد که هم فیلم و هم شخصیتش، هر دو، از دست در میروند، اما از همین ملغمه سینمای شداد و غلاظ و آنچنانی چیزی که میتوان فهمید این است که هنرپیشه نقش مکمل یعنی میا گاث یکی از بهترینهای نسل خودش است و جز این، بدیهیست که نویسنده-کاگردانِ فیلم یعنی برندن کروننبرگ در حد و اندازه خودش بسیار مستعد است و شاید وقتش رسیده که از قیاس او با پدرش دیوید کروننبرگ دست برداریم.