توریست مالزی
۳۱ مرداد ۱۳۹۹
توریست مالزی – آیا رستمِ شاهنامه همان سورن تاریخی است؟ کتاب دکتر ساقی گازرانی فراتر از پاسخ به این سوال به کارکرد مجموعه حماسههای سیستانی در کنار تاریخ ملی ایران میپردازد. او روی گسل میان روایتهای پهلوانانه و شاهانه در شاهنامه و سایر مجموعههای حماسی دست میگذارد. حماسههایی که معمولا به دلیل ارزشهای ادبی پایینتر نسبت به شاهنامه کنار گذاشته شدهاند و ثانویه تشخیصشان دادهاند. گازرانی نشان میدهد چگونه ساسانیان تلاش کردهاند تاریخ سلسله پیش از خود را کمرنگ جلوه دهند و چگونه این تاریخ در قالب روایتهای پهلوانانه خاندان رستم در شاهنامه باقی مانده است.
روایتهای خاندان رستم و تاریخنگاری ایرانی
نویسنده کتاب: ساقی گازرانی
مترجم کتاب: سیما سلطانی
ناشر: مرکز
نوبت چاپ: ۱ سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۲۸۸
سالها پیش هنگام مطالعهی گاوخونیِ جعفر مدرس صادقی، خواندم که راوی با تعجب از حضور قایق، «آن هم قایق موتوری»، در زایندهرود یاد میکند. و بعد از قول برادرش مینویسد: «حتماً ابتکار خوزستانیهایی بود که بعد از جنگ به اصفهان آمده بودند»(۱) در همان ایام، در مؤخرهی داییجان ناپلئون به قطعهای برخوردم که در ترجمان بصری ناصر تقوایی اثری از آن نیست: زمان اواسط دهه چهل است و راوی در ضیافتی باشکوه، به پیرمردی برمیخورد که بر اثر ترقی قیمت زمین به نان و نوایی رسیده: «زمینهایی که وقتی خریده بیابان بود. بعد به متری هزار و دو هزار تومان رسیده، خلاصه ظرف چند سال میلیونر شده». به زودی معلوم میشود که پیرمرد همان مشقاسم است و راز ثروتش مِلکی پنجاههزار متری است که وقتی داییجان به او فروخت متری دهشاهی هم نمیارزید (۲).
با خواندن این دو قطعه، و نمونههای مشابه، بهتدریج به این نتیجه رسیدم که در آثار زادهی خیال بشر، یعنی پدیدههایی که در دستهی fiction قرار میدهیم، گاه نشانههای مفیدی برای مورخان پیدا میشود. چنانکه آن قطعهی گاوخونی میتواند سندی باشد از تاریخ مهاجرت جنگزدگان جنوبی، و این قطعه از داییجان ناپلئون، شاهدی بر این که ترقی قیمت اراضی شهری موضوعی دیرپا در تاریخ تهران است.
با چنین پسزمینهای کنجکاو مطالعهی روایتهای خاندان رستم و تاریخنگاری ایرانی شدم. سالها شنیده بودم رستمِ دستانِ شاهنامه، برگردان داستانیـنمایشیِ سورنا، سردار نامدار اشکانی است؛ یکی از قهرمانان تاریخی محبوبم، همان کسی که مجسمهی معروف سردار اشکانیِ موزه ایران باستان را به او منسوب میکنند. کتاب دکتر ساقی گازرانی، به مصداق «چون که صد آمد نود هم پیش ماست»، هم به پرسشِ «آیا رستم همان سورنا است؟» پاسخ میدهد و هم هدفی اساسیتر را دنبال میکند: شناخت کارکرد مجموعهحماسههای سیستانی که یک ژانر تاریخنگاری را به موازات «تاریخ ملی ایران» تشکیل میدهند، و «بررسی مفاهیمی چون مشروعیت سیاسی، تنوع گفتمانهای دینی، و رابطهی متقابل قدرت مرکزی و قدرتهای منطقهای».
گازرانی در طول کتاب ثابت میکند که حماسههای سیستانی کارکردی ایدئولوژیک داشتهاند. اما منظور از «تاریخ ملی ایران» و حماسههای سیستانی چیست و چرا نویسنده علاوه بر شاهنامه، به سراغ حماسههای گمنامی چون: گرشاسپنامه، شهریارنامه، برزونامه، فرامرزنامه، بانوگشسپ نامه، جهانگیرنامه و بهمننامه رفته است؟ تاریخ ملی زمانبندی تاریخی خاصی است که با سلسلهی پیشدادیان آغاز و با کیانیان، اشکانیان، و ساسانیان دنبال میشود و شاهنامهی فردوسی و مجموعهی حماسههای سیستانی هر دو تابع این نظم زمانیاند. گازرانی در کتاب دیگرش، ضحاک؛ تاریخ از دل اسطوره، با اشاره به سنت شاهنامهنگاری مینویسد: «در این ژانر تاریخنگاری، داستان و تاریخ در هم تنیده میشوند»(۳)
گازرانی در مسیر مطالعات خود پی برد مورخین غربی مدتهاست در مواجهه با تاریخنگاری سدههای میانه اروپا، گذر از مرز میان ادبیات و تاریخ را اجتنابناپذیر میدانند و دیگر اعتقادی به نگاه پوزیتیویستی فونرانکه ندارند. اما باران این تغییر نگرش هنوز بر زمین تاریخنگاری ایران نباریده بود و کماکان گرایشی بسیار قوی برای کاستن از ارزش متون ادبی در برابر سنگنبشتهها و سکهها وجود داشت. او سپس دریافت مجموعهداستانهای سیستان، در اصل داستانهای خاندان رستم، یعنی محبوبترین قهرمان شاهنامهاند. پس چرا پژوهشگران به این سادگی از کنار این داستانها گذشته بودند؟ جواب در غلبهی نگاه ادبی بر نگاه تاریخی بود.
برای محققان ادبیات، اصل و معیار، شاهنامه و زبان فاخر آن بود و لذا این داستانها که زبان استواری چون آن کتاب نداشتند و گاه به داستانهای ادبیات عامیانه شبیه بودند، در حکم آثار درجهد و تقلیدِ شاهنامه قلمداد میشدند. نبودن بعضی از این قصهها در شاهنامه را نیز دلالت دیگری بر بیارزشیشان میدانستند. در کتاب ذبیحالله صفا، حماسهسرایی در ایران، که از نمونههای کلیدی چنین پارادایمی است، این داستانها عنوان «حماسههای ثانوی» دارند و تنها خلاصهای از آنها ذکر شده. گازرانی در ادامه فهمید این داستانها روایاتی از تاریخ اشکانیان را در خود نهفته دارند که میدانیم به علت تحریفات گستردهی ساسانیان، بخش مهمی از آن دچار آسیب شده و از بین رفته است. بنابراین مطالعهی کتاب روایتهای… علاوه بر شاهنامهپژوهان، برای اشکانیپژوهان نیز مفید خواهد بود.
اکنون با یک فلاشبک سراغ کتاب کورتهاینریش هانزن، شاهنامه فردوسی؛ ساختار و قالب، میروم. هانزن با تیزبینی خاصی تشخیص میدهد: «قصههای شاهنامه از دو رشته داستان تشکیل شده: افسانهی شاهان و افسانهی سیستان، شامل کارهای سام، زال، و رستم. ترکیب و تلفیق این دو روایت، مدتها پیش از آنکه فردوسی منبع و الگوی اثر خود را به دست آورد صورت پذیرفته. با این وجود نمیتوان از یک درهمآمیختگی سازمند این دو عنصر اصلی سخن به میان آورد(۴). روایتهای… نشان میدهد چه منازعات و کشمکشهای متعددی باعث شده آمیزش این دو رشته روایت، به تعبیر هانزن، سازمند نباشد. اما پیش از آنکه بگویم طرفین این مناقشه کدامند بگذارید جملاتی از کتاب شامخ پروانه پورشریعتی، افول و سقوط شاهنشاهی ساسانی، را نقل کنم. پورشریعتی مینویسد: «تنش درونی حاصل از همنشینی روایات ساسانیان و پارتیان پیوسته بر تاریخ روایی ملی ایران تأثیر میگذاشت. ناسازگاری این دو دسته روایت در مناظرهی ناآرام میان روایتهای شاهانه و پهلوانانه در متن تاریخ روایی ملی ایران بیشترین نمود را یافته است. [اما] این پژوهش کندوکاوی در تاریخ روایی ملی ایران نیست»(۵) چیزی را که پورشریعتی از دستور کار خود خارج ساخته، نویسندهی روایتهای… برعکس، هدف خود قرار داده: این که نشان دهد هر یک از خاندانهای پارتی، و بعدها ساسانیان، به چه طُرُقی میکوشیدند ردپای خود را در تاریخ ملی ایران محکم، و نقش رقبایشان را حذف یا کمرنگ سازند.
برای اطلاع از رابطهی خاندانهای پارتی و سلسلهی اشکانیان، به طور خلاصه، کافی است بدانیم پارتیها قومی ایرانی مشتمل بر چندین خاندان بودند که در میانهی سده سوم پیش از میلاد به فلات ایران آمدند. اشکانیان شاخهای از پارتیها بودند که در سال ۲۴۷ پیش از میلاد به قدرت رسیدند. بنابراین هر اشکانیای یک پارتی است اما هر پارتیای اشکانی نیست. در ساختار سیاسی حکومت ایشان، شاه با همراهی شورایی از نجبا، که اعضای آن کسی جز خانوادههای پارتی نبودند، حکومت میکرد. هر یک از این خاندانها بر خطهای از ایران فرمانروایی نیمهمستقلی داشتند. در فصل اول کتاب میخوانیم که نام خاندان سورن (رستم)، نخستین بار در دوران حکومت مهرداد دوم مطرح میشود. مهرداد دوم سورن را برای مقابله با هجوم سکاها به فرمانروایی سیستان برگزید. منظور از سیستان در آن زمان، خطهی پهناوریست شامل زَرنگ، رخج، درهی کابل، گنداره و پنجاب. سورنها در طول حیات مهرداد دوم باجگزار حکومت مرکزی بودند اما پس از مرگ وی مستقل شدند و از پادشاهی سنتَروک حمایت کردند که متعلق به خاندان سلطنتی اشکانی نبود. پس از سنتروک، پسرش فرهاد سوم به تخت نشست که به دست پسرانش، ارد دوم و مهرداد سوم، کشته شد. نجبا و به طور مشخص خانوادهی سورن، در منازعهی این دو برادر، جانب ارد را گرفتند و او را به قدرت رساندند. ارد هنگامی که با حملهی کراسوس رمی به بینالنهرین مواجه شد از سورنا یاری طلبید.
به نوشتهی پلوتارک، مورخ نامدار رمی، سورنا دومین پارتی قدرتمند پس از پادشاه بود و خاندانش از امتیاز موروثی تاج گذاشتن بر سر پادشاه بهرهمند بودند. این نکته، که یادآور لقب «تاجبخش» رستم در شاهنامه بود، پژوهشگران را بر آن داشت که او را با سورنا یکی بدانند. گازرانی بیتی از بهمننامه، یکی از همان «حماسههای ثانوی»! (به تعبیر صفا)، را در تأیید این امر میآورد. رستم میگوید:
نشاندمت بر تختِ شاهنشهی/ نهادمت بر سر کلاه مِهی
کوتاهزمانی پس از پیروزی سورنا بر کراسوس، ارد از سر حسادت او را اعدام کرد و این امر روابط خاندان سورن با اشکانیان را تیره و تار کرد. اما اوج اختلاف و کدورت زمانی رخ داد که تاج و تخت اشکانی از دودمان سنتروک خارج شد و به اردوان دوم و جانشینان او رسید. با این حال این خاندان، حتی تا پایان سلسلهی ساسانیان، یکی از خانوادههای قدرتمند و مؤثر در سپهر سیاسی ایران باقی ماند.
مجموعهداستانهای سیستان در حکم «تاریخ محلی» سیستاناند و داشتن تاریخ محلی منحصر به این اقلیم نیست. اما نکتهی منحصربهفرد این داستانها روایت تاریخ سیاسی پیوسته و یکدستی است که به باور مؤلف نشان از خودمختاری نسبی این منطقه دارد. مثلاً جالب است بدانیم برخلاف تاریخهای محلی دیگر که بنای منطقهی خود را به یکی از شاهان تاریخ ملی ایران، از سلسله پیشدادی، کیانی یا ساسانی نسبت میدهند، تاریخهای محلی سیستان دودمان مستقل شاهان و پهلوانان خود را دارند. در روایات سیستانی، پایتخت سیستان را گرشاسپ، یکی از کاراکترهای جنگجوی اوِستا، بنا نهاد که تبارش به جمشید، و از آنجا به کیومرث میرسید. فراهم آوردن نسبنامههای والامرتبه تلاشی برای مشروعیتبخشی بود. اشکانیان نیز آرش کمانگیر افسانهای، یک کاراکتر اوستایی دیگر، را به عنوان نیای خود برگزیده بودند.
در فصل دوم، گرشاسپ و حکایات او در گرشاسپنامهی اسدی طوسی مرور میشود. سام و نریمان، در اصلِ اوستا نام خانوادگی و صفت گرشاسپ بودند اما در این روایت به اشخاصی جداگانه بدل شدند تا خلاء نسبنامهای میان گرشاسپ و رستم پر شود.
یکی از بنمایههای پهلوانی داستان گرشاسپ، نبرد قهرمان با اژدهایی مهیب در هند است. و بعداً درمییابیم ببرِ بیان، موجود هولانگیزی که رستم کشت و پوستش جوشن و خفتان او شد، نیز در اصل اژدهاست نه ببر. گذراندن آزمونهای سخت چندمرحلهای در هند، و گلاویز شدن پهلوان سیستانی با انواع موجودات و حیوانات خطرناک، دیگر بنمایهی این داستانهاست که بلافاصله هفت خانِ رستم را به یاد میآورد. هفت خان البته به ظاهر در مازندران میگذرد، اما در این فصل دلایلی ذکر میشود که مازندرانِ هفت خان هم در واقع همان هند است نه مازندرانی که میشناسیم.
گفته شد که در گرشاسپنامه و سایر روایات سیستانی، پایتخت سیستان را گرشاسپ بنا مینهد، اما در کتاب شهرستانهای ایرانشهر که در عصر ساسانیان، دشمن اشکانیان و پارتیان، نگاشته شد، افراسیاب تورانی، دشمن ایرانزمین، این شهر را میسازد. و به این ترتیب، تز اساسی کتاب، یعنی جدال روایتها، مطرح میشود. دگرگونی تصویر گرشاسپ در وندیداد، که بخشی از اوستاست، دومین تبلور این ایده است. در اوستا گرشاسپ شخصیتی پارسا و پهلوانی شکوهمند است اما خاندان سورن که او را به عنوان نیای خود برگزیدند پیرو آیین زرتشت نبودند. در مقابل، شاهانی که ایشان دست از حمایتشان برداشتند به دین زرتشتی گرویدند. بنابراین گرشاسپ در تفسیر زرتشتی اوستا به گناه بزرگ خاموش کردن آتش مقدس محکوم میشود. با این حال به سبب نقش محوریاش در اوستا به طور کامل قابل حذف نیست. همانگونه که خاندان سورن بیش از آن قدرتمندند که بتوان به طور کامل از عرصهی سیاسی حذفشان کرد. در نتیجه آنچه در متون متأخر زرتشتی از گرشاسپ تصویر میشود، که هم نقش یک منجی و هم موجودی گناهکار را دارد، حاصل نوعی مذاکره و مصالحه در خصوص جایگاه اوست.
فصل سوم به رستم اختصاص دارد. آغاز پهلوانی رستم، که در شاهنامه اثر چندانی از آن نیست، با اتکاء به کتاب فرامرزنامه مرور میشود: میبینیم که رستم ببر بیان را نه با حملهی مستقیم، که با حیله و ترفند میکشد. حیلهگریهایی که در سراسر حماسههای سیستانی دیده میشود نه نشان ضعف قهرمان است نه امری نکوهیده؛ بالعکس نشان برتری هوش قهرمان بر دشمن است. خوانندهی دقیق با این اشارهی نویسنده بلافاصله یاد حیلهگری رستم در نبرد با سهراب میافتد.
حال در دورهی کیانیان هستیم. از این کتاب و کتاب پورشریعتی در مییابیم که ساسانیان به رغم دشمنی با اشکانیان و تلاش برای حذف آنان از تاریخ نتوانستند روایاتی را که میراث پارتیها بود به کلی از بین ببرند. آنان در خداینامه(خداینامک)ها به دنبال تاریخ خطی پیوسته و مداومی بودند که با کیومرث آغاز و با یزدگرد سوم ساسانی تمام میشد. اما در روایت یکدست ایشان از تاریخ ایران یک حفرهی عظیم پانصدساله وجود داشت، و مادهای که پیشتر این حفره را پر کرده بود همچنان در عصر ایشان گفت و بازگفت میشد. بنابراین داستانهای پارتی در قالب دورهی کیانی گنجانده شدند.
به روایت شاهنامه، وقتی نوذر، پادشاه کیانی، درگذشت زال که حاکم منطقهی سیستان و زابلستان بود فراخوانده شد تا در حل مشکل جانشینی کمک کند. زال به جای گستَهَم و توس، دو فرزند نوذر، زَو طهماسپ را به شاهی برگزید که به شاخهای دور و گمنام از خانواده سلطنتی تعلق داشت. در قاموس تاریخ ملی ایران، داشتن فرّ شاهی مهمترین عامل شاه شدن بود و توس و گستهم هر دو از آن بهرهمند بودند اما زال زو طهماسپ را باحکمتتر از آن دو دانست. کار زال خرق عادت است زیرا میدانیم در همین سلسله، کیکاووس بارها کارهای نابخردانه کرده اما به سبب داشتن فرّ کسی متعرض حق پادشاهی او نشده است. از این قیاس معلوم میشود که در اینجا حقایق تاریخی بر اصول و مقتضیات ژانر غلبه کردهاند: گرایش زال به زو طهماسپ سالخورده، بازتاب حمایت خاندان سورن از سنتروک کهنسال است. در ادامه، با تغییر سلسله از کیخسرو ـ که از نسل زو طهماسپ بود ـ به لهراسپ، رابطه رستم و شاهان دستخوش تغییر میشود، که این نیز بازتاب تیرهوتار شدن رابطهی خاندان سورن با حکومت اشکانیان است.
خوانندهی تیزهوش و بافراست، با مطالعه دقیق این کتاب، چیزهای جالبی هم از نگرش سیاسی حکیمِ طوس دستگیرش میشود. برای مثال در شاهنامه، کیخسرو به دست شاخهی رقیب از خانوادهی شاهی معزول نمیشود، بلکه به ارادهی خود از سلطنت و امور دنیوی کناره میگیرد و چون سالک حقیقت به عالم غیب وارد میشود. چرا؟ چون فردوسی قصد دارد روایتی یکپارچه از سلطنت شاهان برحق ارائه دهد. در نتیجه در شاهنامه زال و دیگر اعضای خانوادههای نجبا گرچه در ابتدا از انتخاب لهراسپ خشمگیناند، به زودی او را به عنوان شاه بعدی میپذیرند و به او اعلام وفاداری میکنند و در ادامه فردوسی آنان را از صحنهی روایت خارج میکند. در حالی که شاید منطقیتر این بود که ببینیم آنان به دست لهراسپ تارومار شدهاند. این عبارات را که میخوانم فردوسی چون مورخی متعصب در نظرم جلوه میکند که طاقت هیچ گسست و شکست و جراحتی را بر تاریخ کشورش ندارد، و به قول خروشچف، نمیخواهد رختهای چرکش را روی بندی بیاویزد که در چشمانداز دشمن است. شاید از این روست که تمام شواهد دال بر ایرانی بودن ضحاک را نادیده میگیرد و بارها بر تبار عربی او تأکید میکند. از دید او انگار جنگ و جدالهای خانگی شاهان و پهلوانان ایرانی مسئلهای فرعی است؛ مسئلهی اصلی جنگ با دشمن بیرونی است، یعنی اعرابی که ساسانیان را برانداختند. گویی فردوسی کژی و ناراستی را در بیرون از خانه میجوید نه درون خانه.
شاهنامه جای خالی پهلوانان سیستانی را با خلق دودمانی جدید از پهلوانان، این بار از نسل لهراسپ، پر میکند و همان بنمایههای پیشگفتهی این ژانر را به کار میگیرد: نخستین این پهلوانان تازه، گشتاسپ است، که آزمونهای سختی را از سر میگذراند و سپس پسرش، اسفندیار، که ملقب به لقب جهانپهلوان و تهمتن میشود؛ دو لقبی که پیشتر مختص رستم بودند. اسفندیار حتی هفت خان هم دارد. اما تفاوتهایی هم در کار است، از جمله اینکه آزمونهای گشتاسپ و اسفندیار در هند رخ نمیدهند.
به باور مؤلف، دقیقی طوسی قصد داشت شاهنامه خود را با سلطنت گشتاسپ آغاز کند که با این امر عملاً داستانهای پارتی حذف، و به مشروعیت سلسله ساسانی، کمک میشد که شجرهنامهشان با بهمن، نوهی گشتاسپ، آغاز میشود. اما خوشبختانه فردوسی با یافتن داستانهای گوناگون که روایتهایی متضاد را در خود پروراندهاند، اجازه داد قصههای پارتیان نیز در شاهکارش بازگفته شوند. اینجا فردوسی برایم چون مورخ منصفی پدیدار میشود که به رغم داشتن یک گرایش سیاسی، صداهای دیگر تاریخ را خاموش نمیکند.
فصل چهارم به پهلوانان سیستانی مظلوم اختصاص دارد که سرنمون آنها سهراب است. به اعتقاد گازرانی در اسناد تاریخی مدرکی دال بر فرزندکشی در خاندان سورن وجود ندارد، اما این یکی از موارد کلاسیکی است که فقدان مدرک را نمیتوان به مدرکی برای اثبات فقدان تعبیر کرد. او میپرسد چرا مجموعهداستانهای سیستان، که یکی از کارکردهایشان ایجاد مشروعیت برای فرمانروایان سیستان است، باید حاوی چنین مضمونی باشند؟ و چنین پاسخ میدهد: داستانهایی که رستم در آنها مورد ستایش است بیشک با حمایت خانواده او ساخته و منتشر شدهاند، اما داستانهای کاراکترهایی چون سهراب، برزو و شهریار، پهلوانان تیرهبخت سیستانی، احتمالاً ساختهی نقالانی هستند که طی قرون متمادی مخاطبانی متفاوت داشتهاند.
فصل پایانی کتاب درباره جدال فرامرز و بهمن، و فرجام نهایی خاندان سورن و خاندان لهراسپ است. در اینجا نویسنده با اشاره به این که به رغم اختلاف تفاسیر دربارهی کاراکترهای این داستانها، سیر رخدادها یکسان است نتیجه میگیرد همگی این داستانها، چه شاهنامه و چه حماسههای سیستانی، مابهازای تاریخی دارند و اگر کلاً زاییدهی خیال نویسندگانشان بودند ترتیب و چگونگی وقوع رخدادها نیز باید متفاوت میبود.
به عنوان یک پژوهشگر تاریخ فرهنگ، که چند روزی را با این کتاب محشور بوده، میل دارم از این نتیجه به این رهیافت برسم: آنچه برای محقق ادبیات و سایر هنرها به آثار درجهیک و آثار «ثانویه» تقسیم شده، در نظر مورخ باید اهمیتی یکسان داشته باشد.
کتاب روایتهای خاندان رستم و تاریخنگاری ایرانی را سیما سلطانی به فارسی برگردانده، که به گفتهی خود، استاد ژاله آموزگار ایشان را برای ترجمه به نویسنده توصیه کردهاند. در پینوشت صفحهی ۲۶ «ضحاک؛ تاریخ از دل اسطوره» که آن هم توسط سلطانی ترجمه شده، نویسنده بابت یادآوری یکی از منابع از مترجم تشکر کرده. این دو نکته میرساند با مترجمی اهل فن روبروییم که حاصل کارش را میتوان با خیال راحت و اطمینان خاطر خواند. پیوستهای انتهایی کتاب، شامل خلاصههای مفیدی از قصص سیستانی، و نمودارهای نمایشگر شجرهنامهی پهلوانان و شاهان، به درک بهتر کتاب کمک کردهاند.
اما یک ایراد کوچک: در نمایهی کتاب نام لهراسپ، که بارها تکرار شده، به کلی از قلم افتاده است.
و حرف آخر: اگر این کتاب را پسندیدید توصیه میکنم دو کتاب دیگر گازرانی ضحاک… ، و آرش کمانگیر: جای خالی داستان آرش در شاهنامه را نیز از دست ندهید. اینها دو رود کوچک خواندنیاند که از دریای روایتهای… منشعب شدهاند.
نویسنده مقاله : مهرداد فراهانی
منبع: وینش
پینوشتها:
یک:گاوخونی/ جعفر مدرس صادقی/ نشرمرکز/ چاپ چهارم/ ۱۳۸۳ / ص ۵۶
دو: داییجان ناپلئون/ ایرج پزشکزاد/ نشر فرهنگ معاصر / چاپ اول / ۱۳۹۶ / ص۶۸۸ و ۶۸۱
سه: ضحاک؛تاریخ از دل اسطوره/ ساقی گازرانی/ ترجمه سیما سلطانی/ نشر مرکز/ چاپ اول/۱۳۹۸/ص ۸
چهار: شاهنامۀ فردوسی؛ساختار و قالب/ کورتهاینریش هانزن/ترجمه کیکاووس جهانداری/ نشر و پژوهش فرزان روز/ چاپ دوم/۱۳۸۴/ص ۳
پنج: افول و سقوط شاهنشاهی ساسانی: اتحادیهی ساسانی-پارتی و فتح ایران به دست عربها/ پروانه پورشریعتی / ترجمه آوا واحدینوایی / نشر نی/ چاپ اول/ ۱۳۹۸/ص۷۷
روایتهای خاندان رستم و تاریخنگاری ایرانی
نویسنده کتاب: ساقی گازرانی
مترجم کتاب: سیما سلطانی
ناشر: مرکز
نوبت چاپ: ۱ سال چاپ: ۱۳۹۸
تعداد صفحات: ۲۸۸
سالها پیش هنگام مطالعهی گاوخونیِ جعفر مدرس صادقی، خواندم که راوی با تعجب از حضور قایق، «آن هم قایق موتوری»، در زایندهرود یاد میکند. و بعد از قول برادرش مینویسد: «حتماً ابتکار خوزستانیهایی بود که بعد از جنگ به اصفهان آمده بودند»(۱) در همان ایام، در مؤخرهی داییجان ناپلئون به قطعهای برخوردم که در ترجمان بصری ناصر تقوایی اثری از آن نیست: زمان اواسط دهه چهل است و راوی در ضیافتی باشکوه، به پیرمردی برمیخورد که بر اثر ترقی قیمت زمین به نان و نوایی رسیده: «زمینهایی که وقتی خریده بیابان بود. بعد به متری هزار و دو هزار تومان رسیده، خلاصه ظرف چند سال میلیونر شده». به زودی معلوم میشود که پیرمرد همان مشقاسم است و راز ثروتش مِلکی پنجاههزار متری است که وقتی داییجان به او فروخت متری دهشاهی هم نمیارزید (۲).
با خواندن این دو قطعه، و نمونههای مشابه، بهتدریج به این نتیجه رسیدم که در آثار زادهی خیال بشر، یعنی پدیدههایی که در دستهی fiction قرار میدهیم، گاه نشانههای مفیدی برای مورخان پیدا میشود. چنانکه آن قطعهی گاوخونی میتواند سندی باشد از تاریخ مهاجرت جنگزدگان جنوبی، و این قطعه از داییجان ناپلئون، شاهدی بر این که ترقی قیمت اراضی شهری موضوعی دیرپا در تاریخ تهران است.
با چنین پسزمینهای کنجکاو مطالعهی روایتهای خاندان رستم و تاریخنگاری ایرانی شدم. سالها شنیده بودم رستمِ دستانِ شاهنامه، برگردان داستانیـنمایشیِ سورنا، سردار نامدار اشکانی است؛ یکی از قهرمانان تاریخی محبوبم، همان کسی که مجسمهی معروف سردار اشکانیِ موزه ایران باستان را به او منسوب میکنند. کتاب دکتر ساقی گازرانی، به مصداق «چون که صد آمد نود هم پیش ماست»، هم به پرسشِ «آیا رستم همان سورنا است؟» پاسخ میدهد و هم هدفی اساسیتر را دنبال میکند: شناخت کارکرد مجموعهحماسههای سیستانی که یک ژانر تاریخنگاری را به موازات «تاریخ ملی ایران» تشکیل میدهند، و «بررسی مفاهیمی چون مشروعیت سیاسی، تنوع گفتمانهای دینی، و رابطهی متقابل قدرت مرکزی و قدرتهای منطقهای».
گازرانی در طول کتاب ثابت میکند که حماسههای سیستانی کارکردی ایدئولوژیک داشتهاند. اما منظور از «تاریخ ملی ایران» و حماسههای سیستانی چیست و چرا نویسنده علاوه بر شاهنامه، به سراغ حماسههای گمنامی چون: گرشاسپنامه، شهریارنامه، برزونامه، فرامرزنامه، بانوگشسپ نامه، جهانگیرنامه و بهمننامه رفته است؟ تاریخ ملی زمانبندی تاریخی خاصی است که با سلسلهی پیشدادیان آغاز و با کیانیان، اشکانیان، و ساسانیان دنبال میشود و شاهنامهی فردوسی و مجموعهی حماسههای سیستانی هر دو تابع این نظم زمانیاند. گازرانی در کتاب دیگرش، ضحاک؛ تاریخ از دل اسطوره، با اشاره به سنت شاهنامهنگاری مینویسد: «در این ژانر تاریخنگاری، داستان و تاریخ در هم تنیده میشوند»(۳)
گازرانی در مسیر مطالعات خود پی برد مورخین غربی مدتهاست در مواجهه با تاریخنگاری سدههای میانه اروپا، گذر از مرز میان ادبیات و تاریخ را اجتنابناپذیر میدانند و دیگر اعتقادی به نگاه پوزیتیویستی فونرانکه ندارند. اما باران این تغییر نگرش هنوز بر زمین تاریخنگاری ایران نباریده بود و کماکان گرایشی بسیار قوی برای کاستن از ارزش متون ادبی در برابر سنگنبشتهها و سکهها وجود داشت. او سپس دریافت مجموعهداستانهای سیستان، در اصل داستانهای خاندان رستم، یعنی محبوبترین قهرمان شاهنامهاند. پس چرا پژوهشگران به این سادگی از کنار این داستانها گذشته بودند؟ جواب در غلبهی نگاه ادبی بر نگاه تاریخی بود.
برای محققان ادبیات، اصل و معیار، شاهنامه و زبان فاخر آن بود و لذا این داستانها که زبان استواری چون آن کتاب نداشتند و گاه به داستانهای ادبیات عامیانه شبیه بودند، در حکم آثار درجهد و تقلیدِ شاهنامه قلمداد میشدند. نبودن بعضی از این قصهها در شاهنامه را نیز دلالت دیگری بر بیارزشیشان میدانستند. در کتاب ذبیحالله صفا، حماسهسرایی در ایران، که از نمونههای کلیدی چنین پارادایمی است، این داستانها عنوان «حماسههای ثانوی» دارند و تنها خلاصهای از آنها ذکر شده. گازرانی در ادامه فهمید این داستانها روایاتی از تاریخ اشکانیان را در خود نهفته دارند که میدانیم به علت تحریفات گستردهی ساسانیان، بخش مهمی از آن دچار آسیب شده و از بین رفته است. بنابراین مطالعهی کتاب روایتهای… علاوه بر شاهنامهپژوهان، برای اشکانیپژوهان نیز مفید خواهد بود.
اکنون با یک فلاشبک سراغ کتاب کورتهاینریش هانزن، شاهنامه فردوسی؛ ساختار و قالب، میروم. هانزن با تیزبینی خاصی تشخیص میدهد: «قصههای شاهنامه از دو رشته داستان تشکیل شده: افسانهی شاهان و افسانهی سیستان، شامل کارهای سام، زال، و رستم. ترکیب و تلفیق این دو روایت، مدتها پیش از آنکه فردوسی منبع و الگوی اثر خود را به دست آورد صورت پذیرفته. با این وجود نمیتوان از یک درهمآمیختگی سازمند این دو عنصر اصلی سخن به میان آورد(۴). روایتهای… نشان میدهد چه منازعات و کشمکشهای متعددی باعث شده آمیزش این دو رشته روایت، به تعبیر هانزن، سازمند نباشد. اما پیش از آنکه بگویم طرفین این مناقشه کدامند بگذارید جملاتی از کتاب شامخ پروانه پورشریعتی، افول و سقوط شاهنشاهی ساسانی، را نقل کنم. پورشریعتی مینویسد: «تنش درونی حاصل از همنشینی روایات ساسانیان و پارتیان پیوسته بر تاریخ روایی ملی ایران تأثیر میگذاشت. ناسازگاری این دو دسته روایت در مناظرهی ناآرام میان روایتهای شاهانه و پهلوانانه در متن تاریخ روایی ملی ایران بیشترین نمود را یافته است. [اما] این پژوهش کندوکاوی در تاریخ روایی ملی ایران نیست»(۵) چیزی را که پورشریعتی از دستور کار خود خارج ساخته، نویسندهی روایتهای… برعکس، هدف خود قرار داده: این که نشان دهد هر یک از خاندانهای پارتی، و بعدها ساسانیان، به چه طُرُقی میکوشیدند ردپای خود را در تاریخ ملی ایران محکم، و نقش رقبایشان را حذف یا کمرنگ سازند.
برای اطلاع از رابطهی خاندانهای پارتی و سلسلهی اشکانیان، به طور خلاصه، کافی است بدانیم پارتیها قومی ایرانی مشتمل بر چندین خاندان بودند که در میانهی سده سوم پیش از میلاد به فلات ایران آمدند. اشکانیان شاخهای از پارتیها بودند که در سال ۲۴۷ پیش از میلاد به قدرت رسیدند. بنابراین هر اشکانیای یک پارتی است اما هر پارتیای اشکانی نیست. در ساختار سیاسی حکومت ایشان، شاه با همراهی شورایی از نجبا، که اعضای آن کسی جز خانوادههای پارتی نبودند، حکومت میکرد. هر یک از این خاندانها بر خطهای از ایران فرمانروایی نیمهمستقلی داشتند. در فصل اول کتاب میخوانیم که نام خاندان سورن (رستم)، نخستین بار در دوران حکومت مهرداد دوم مطرح میشود. مهرداد دوم سورن را برای مقابله با هجوم سکاها به فرمانروایی سیستان برگزید. منظور از سیستان در آن زمان، خطهی پهناوریست شامل زَرنگ، رخج، درهی کابل، گنداره و پنجاب. سورنها در طول حیات مهرداد دوم باجگزار حکومت مرکزی بودند اما پس از مرگ وی مستقل شدند و از پادشاهی سنتَروک حمایت کردند که متعلق به خاندان سلطنتی اشکانی نبود. پس از سنتروک، پسرش فرهاد سوم به تخت نشست که به دست پسرانش، ارد دوم و مهرداد سوم، کشته شد. نجبا و به طور مشخص خانوادهی سورن، در منازعهی این دو برادر، جانب ارد را گرفتند و او را به قدرت رساندند. ارد هنگامی که با حملهی کراسوس رمی به بینالنهرین مواجه شد از سورنا یاری طلبید.
به نوشتهی پلوتارک، مورخ نامدار رمی، سورنا دومین پارتی قدرتمند پس از پادشاه بود و خاندانش از امتیاز موروثی تاج گذاشتن بر سر پادشاه بهرهمند بودند. این نکته، که یادآور لقب «تاجبخش» رستم در شاهنامه بود، پژوهشگران را بر آن داشت که او را با سورنا یکی بدانند. گازرانی بیتی از بهمننامه، یکی از همان «حماسههای ثانوی»! (به تعبیر صفا)، را در تأیید این امر میآورد. رستم میگوید:
نشاندمت بر تختِ شاهنشهی/ نهادمت بر سر کلاه مِهی
کوتاهزمانی پس از پیروزی سورنا بر کراسوس، ارد از سر حسادت او را اعدام کرد و این امر روابط خاندان سورن با اشکانیان را تیره و تار کرد. اما اوج اختلاف و کدورت زمانی رخ داد که تاج و تخت اشکانی از دودمان سنتروک خارج شد و به اردوان دوم و جانشینان او رسید. با این حال این خاندان، حتی تا پایان سلسلهی ساسانیان، یکی از خانوادههای قدرتمند و مؤثر در سپهر سیاسی ایران باقی ماند.
مجموعهداستانهای سیستان در حکم «تاریخ محلی» سیستاناند و داشتن تاریخ محلی منحصر به این اقلیم نیست. اما نکتهی منحصربهفرد این داستانها روایت تاریخ سیاسی پیوسته و یکدستی است که به باور مؤلف نشان از خودمختاری نسبی این منطقه دارد. مثلاً جالب است بدانیم برخلاف تاریخهای محلی دیگر که بنای منطقهی خود را به یکی از شاهان تاریخ ملی ایران، از سلسله پیشدادی، کیانی یا ساسانی نسبت میدهند، تاریخهای محلی سیستان دودمان مستقل شاهان و پهلوانان خود را دارند. در روایات سیستانی، پایتخت سیستان را گرشاسپ، یکی از کاراکترهای جنگجوی اوِستا، بنا نهاد که تبارش به جمشید، و از آنجا به کیومرث میرسید. فراهم آوردن نسبنامههای والامرتبه تلاشی برای مشروعیتبخشی بود. اشکانیان نیز آرش کمانگیر افسانهای، یک کاراکتر اوستایی دیگر، را به عنوان نیای خود برگزیده بودند.
در فصل دوم، گرشاسپ و حکایات او در گرشاسپنامهی اسدی طوسی مرور میشود. سام و نریمان، در اصلِ اوستا نام خانوادگی و صفت گرشاسپ بودند اما در این روایت به اشخاصی جداگانه بدل شدند تا خلاء نسبنامهای میان گرشاسپ و رستم پر شود.
یکی از بنمایههای پهلوانی داستان گرشاسپ، نبرد قهرمان با اژدهایی مهیب در هند است. و بعداً درمییابیم ببرِ بیان، موجود هولانگیزی که رستم کشت و پوستش جوشن و خفتان او شد، نیز در اصل اژدهاست نه ببر. گذراندن آزمونهای سخت چندمرحلهای در هند، و گلاویز شدن پهلوان سیستانی با انواع موجودات و حیوانات خطرناک، دیگر بنمایهی این داستانهاست که بلافاصله هفت خانِ رستم را به یاد میآورد. هفت خان البته به ظاهر در مازندران میگذرد، اما در این فصل دلایلی ذکر میشود که مازندرانِ هفت خان هم در واقع همان هند است نه مازندرانی که میشناسیم.
گفته شد که در گرشاسپنامه و سایر روایات سیستانی، پایتخت سیستان را گرشاسپ بنا مینهد، اما در کتاب شهرستانهای ایرانشهر که در عصر ساسانیان، دشمن اشکانیان و پارتیان، نگاشته شد، افراسیاب تورانی، دشمن ایرانزمین، این شهر را میسازد. و به این ترتیب، تز اساسی کتاب، یعنی جدال روایتها، مطرح میشود. دگرگونی تصویر گرشاسپ در وندیداد، که بخشی از اوستاست، دومین تبلور این ایده است. در اوستا گرشاسپ شخصیتی پارسا و پهلوانی شکوهمند است اما خاندان سورن که او را به عنوان نیای خود برگزیدند پیرو آیین زرتشت نبودند. در مقابل، شاهانی که ایشان دست از حمایتشان برداشتند به دین زرتشتی گرویدند. بنابراین گرشاسپ در تفسیر زرتشتی اوستا به گناه بزرگ خاموش کردن آتش مقدس محکوم میشود. با این حال به سبب نقش محوریاش در اوستا به طور کامل قابل حذف نیست. همانگونه که خاندان سورن بیش از آن قدرتمندند که بتوان به طور کامل از عرصهی سیاسی حذفشان کرد. در نتیجه آنچه در متون متأخر زرتشتی از گرشاسپ تصویر میشود، که هم نقش یک منجی و هم موجودی گناهکار را دارد، حاصل نوعی مذاکره و مصالحه در خصوص جایگاه اوست.
فصل سوم به رستم اختصاص دارد. آغاز پهلوانی رستم، که در شاهنامه اثر چندانی از آن نیست، با اتکاء به کتاب فرامرزنامه مرور میشود: میبینیم که رستم ببر بیان را نه با حملهی مستقیم، که با حیله و ترفند میکشد. حیلهگریهایی که در سراسر حماسههای سیستانی دیده میشود نه نشان ضعف قهرمان است نه امری نکوهیده؛ بالعکس نشان برتری هوش قهرمان بر دشمن است. خوانندهی دقیق با این اشارهی نویسنده بلافاصله یاد حیلهگری رستم در نبرد با سهراب میافتد.
حال در دورهی کیانیان هستیم. از این کتاب و کتاب پورشریعتی در مییابیم که ساسانیان به رغم دشمنی با اشکانیان و تلاش برای حذف آنان از تاریخ نتوانستند روایاتی را که میراث پارتیها بود به کلی از بین ببرند. آنان در خداینامه(خداینامک)ها به دنبال تاریخ خطی پیوسته و مداومی بودند که با کیومرث آغاز و با یزدگرد سوم ساسانی تمام میشد. اما در روایت یکدست ایشان از تاریخ ایران یک حفرهی عظیم پانصدساله وجود داشت، و مادهای که پیشتر این حفره را پر کرده بود همچنان در عصر ایشان گفت و بازگفت میشد. بنابراین داستانهای پارتی در قالب دورهی کیانی گنجانده شدند.
به روایت شاهنامه، وقتی نوذر، پادشاه کیانی، درگذشت زال که حاکم منطقهی سیستان و زابلستان بود فراخوانده شد تا در حل مشکل جانشینی کمک کند. زال به جای گستَهَم و توس، دو فرزند نوذر، زَو طهماسپ را به شاهی برگزید که به شاخهای دور و گمنام از خانواده سلطنتی تعلق داشت. در قاموس تاریخ ملی ایران، داشتن فرّ شاهی مهمترین عامل شاه شدن بود و توس و گستهم هر دو از آن بهرهمند بودند اما زال زو طهماسپ را باحکمتتر از آن دو دانست. کار زال خرق عادت است زیرا میدانیم در همین سلسله، کیکاووس بارها کارهای نابخردانه کرده اما به سبب داشتن فرّ کسی متعرض حق پادشاهی او نشده است. از این قیاس معلوم میشود که در اینجا حقایق تاریخی بر اصول و مقتضیات ژانر غلبه کردهاند: گرایش زال به زو طهماسپ سالخورده، بازتاب حمایت خاندان سورن از سنتروک کهنسال است. در ادامه، با تغییر سلسله از کیخسرو ـ که از نسل زو طهماسپ بود ـ به لهراسپ، رابطه رستم و شاهان دستخوش تغییر میشود، که این نیز بازتاب تیرهوتار شدن رابطهی خاندان سورن با حکومت اشکانیان است.
خوانندهی تیزهوش و بافراست، با مطالعه دقیق این کتاب، چیزهای جالبی هم از نگرش سیاسی حکیمِ طوس دستگیرش میشود. برای مثال در شاهنامه، کیخسرو به دست شاخهی رقیب از خانوادهی شاهی معزول نمیشود، بلکه به ارادهی خود از سلطنت و امور دنیوی کناره میگیرد و چون سالک حقیقت به عالم غیب وارد میشود. چرا؟ چون فردوسی قصد دارد روایتی یکپارچه از سلطنت شاهان برحق ارائه دهد. در نتیجه در شاهنامه زال و دیگر اعضای خانوادههای نجبا گرچه در ابتدا از انتخاب لهراسپ خشمگیناند، به زودی او را به عنوان شاه بعدی میپذیرند و به او اعلام وفاداری میکنند و در ادامه فردوسی آنان را از صحنهی روایت خارج میکند. در حالی که شاید منطقیتر این بود که ببینیم آنان به دست لهراسپ تارومار شدهاند. این عبارات را که میخوانم فردوسی چون مورخی متعصب در نظرم جلوه میکند که طاقت هیچ گسست و شکست و جراحتی را بر تاریخ کشورش ندارد، و به قول خروشچف، نمیخواهد رختهای چرکش را روی بندی بیاویزد که در چشمانداز دشمن است. شاید از این روست که تمام شواهد دال بر ایرانی بودن ضحاک را نادیده میگیرد و بارها بر تبار عربی او تأکید میکند. از دید او انگار جنگ و جدالهای خانگی شاهان و پهلوانان ایرانی مسئلهای فرعی است؛ مسئلهی اصلی جنگ با دشمن بیرونی است، یعنی اعرابی که ساسانیان را برانداختند. گویی فردوسی کژی و ناراستی را در بیرون از خانه میجوید نه درون خانه.
شاهنامه جای خالی پهلوانان سیستانی را با خلق دودمانی جدید از پهلوانان، این بار از نسل لهراسپ، پر میکند و همان بنمایههای پیشگفتهی این ژانر را به کار میگیرد: نخستین این پهلوانان تازه، گشتاسپ است، که آزمونهای سختی را از سر میگذراند و سپس پسرش، اسفندیار، که ملقب به لقب جهانپهلوان و تهمتن میشود؛ دو لقبی که پیشتر مختص رستم بودند. اسفندیار حتی هفت خان هم دارد. اما تفاوتهایی هم در کار است، از جمله اینکه آزمونهای گشتاسپ و اسفندیار در هند رخ نمیدهند.
به باور مؤلف، دقیقی طوسی قصد داشت شاهنامه خود را با سلطنت گشتاسپ آغاز کند که با این امر عملاً داستانهای پارتی حذف، و به مشروعیت سلسله ساسانی، کمک میشد که شجرهنامهشان با بهمن، نوهی گشتاسپ، آغاز میشود. اما خوشبختانه فردوسی با یافتن داستانهای گوناگون که روایتهایی متضاد را در خود پروراندهاند، اجازه داد قصههای پارتیان نیز در شاهکارش بازگفته شوند. اینجا فردوسی برایم چون مورخ منصفی پدیدار میشود که به رغم داشتن یک گرایش سیاسی، صداهای دیگر تاریخ را خاموش نمیکند.
فصل چهارم به پهلوانان سیستانی مظلوم اختصاص دارد که سرنمون آنها سهراب است. به اعتقاد گازرانی در اسناد تاریخی مدرکی دال بر فرزندکشی در خاندان سورن وجود ندارد، اما این یکی از موارد کلاسیکی است که فقدان مدرک را نمیتوان به مدرکی برای اثبات فقدان تعبیر کرد. او میپرسد چرا مجموعهداستانهای سیستان، که یکی از کارکردهایشان ایجاد مشروعیت برای فرمانروایان سیستان است، باید حاوی چنین مضمونی باشند؟ و چنین پاسخ میدهد: داستانهایی که رستم در آنها مورد ستایش است بیشک با حمایت خانواده او ساخته و منتشر شدهاند، اما داستانهای کاراکترهایی چون سهراب، برزو و شهریار، پهلوانان تیرهبخت سیستانی، احتمالاً ساختهی نقالانی هستند که طی قرون متمادی مخاطبانی متفاوت داشتهاند.
فصل پایانی کتاب درباره جدال فرامرز و بهمن، و فرجام نهایی خاندان سورن و خاندان لهراسپ است. در اینجا نویسنده با اشاره به این که به رغم اختلاف تفاسیر دربارهی کاراکترهای این داستانها، سیر رخدادها یکسان است نتیجه میگیرد همگی این داستانها، چه شاهنامه و چه حماسههای سیستانی، مابهازای تاریخی دارند و اگر کلاً زاییدهی خیال نویسندگانشان بودند ترتیب و چگونگی وقوع رخدادها نیز باید متفاوت میبود.
به عنوان یک پژوهشگر تاریخ فرهنگ، که چند روزی را با این کتاب محشور بوده، میل دارم از این نتیجه به این رهیافت برسم: آنچه برای محقق ادبیات و سایر هنرها به آثار درجهیک و آثار «ثانویه» تقسیم شده، در نظر مورخ باید اهمیتی یکسان داشته باشد.
کتاب روایتهای خاندان رستم و تاریخنگاری ایرانی را سیما سلطانی به فارسی برگردانده، که به گفتهی خود، استاد ژاله آموزگار ایشان را برای ترجمه به نویسنده توصیه کردهاند. در پینوشت صفحهی ۲۶ «ضحاک؛ تاریخ از دل اسطوره» که آن هم توسط سلطانی ترجمه شده، نویسنده بابت یادآوری یکی از منابع از مترجم تشکر کرده. این دو نکته میرساند با مترجمی اهل فن روبروییم که حاصل کارش را میتوان با خیال راحت و اطمینان خاطر خواند. پیوستهای انتهایی کتاب، شامل خلاصههای مفیدی از قصص سیستانی، و نمودارهای نمایشگر شجرهنامهی پهلوانان و شاهان، به درک بهتر کتاب کمک کردهاند.
اما یک ایراد کوچک: در نمایهی کتاب نام لهراسپ، که بارها تکرار شده، به کلی از قلم افتاده است.
و حرف آخر: اگر این کتاب را پسندیدید توصیه میکنم دو کتاب دیگر گازرانی ضحاک… ، و آرش کمانگیر: جای خالی داستان آرش در شاهنامه را نیز از دست ندهید. اینها دو رود کوچک خواندنیاند که از دریای روایتهای… منشعب شدهاند.
نویسنده مقاله : مهرداد فراهانی
منبع: وینش
پینوشتها:
یک:گاوخونی/ جعفر مدرس صادقی/ نشرمرکز/ چاپ چهارم/ ۱۳۸۳ / ص ۵۶
دو: داییجان ناپلئون/ ایرج پزشکزاد/ نشر فرهنگ معاصر / چاپ اول / ۱۳۹۶ / ص۶۸۸ و ۶۸۱
سه: ضحاک؛تاریخ از دل اسطوره/ ساقی گازرانی/ ترجمه سیما سلطانی/ نشر مرکز/ چاپ اول/۱۳۹۸/ص ۸
چهار: شاهنامۀ فردوسی؛ساختار و قالب/ کورتهاینریش هانزن/ترجمه کیکاووس جهانداری/ نشر و پژوهش فرزان روز/ چاپ دوم/۱۳۸۴/ص ۳
پنج: افول و سقوط شاهنشاهی ساسانی: اتحادیهی ساسانی-پارتی و فتح ایران به دست عربها/ پروانه پورشریعتی / ترجمه آوا واحدینوایی / نشر نی/ چاپ اول/ ۱۳۹۸/ص۷۷
![](https://www.touristmy.net/wp-content/themes/Blackflag/sarafi.jpg)