توریست مالزی
۱۹ آذر ۱۳۹۹
توریست مالزی – سیمون دوبوار یکی از فعالان جنبش آزادی زنان و جنبش ضد جنگ ویتنام و دوست و همکار متفکر بزرگ فرانسوی، ژان پل سارتر، در ۱۹۵۴ جایزه کنکور را از آن خود کرد. آثاری که از وی بهجا مانده است، برخی تحقیقی و بیشتر ادبی هستند و همه میمیرند یکی از مهمترین و مشهورترین رمانهای اوست. دوبوار در ۱۹۷۸ نامزد دریافت جایزه ادبی نوبل بود.
کتاب همه میمیرند با نگاهی به زندگی روزانه یک بازیگر تئاتر به نام «رژین» شروع میشود. فردی که به نظر میرسید شخصیتی «نارسیستی» یا خودشیفته دارد و شدیدا روی نقشها، رویاها و اهداف بلندآوازه خود پافشاری میکند. رژین در سفرهایش به شهرهای مختلف، یک روز با مردی عجیب به نام «رایموندو فوسکا» که شخصیت اصلی رمان همه میمیرند است آشنا میشود. رژین در ابتدا جذف شخصیت مرموز فوسکا میشود و با خود عهد میبندد که نگاه مرموز و عجیب فوسکا را رمزگشایی کند.
رژین هرچند خودش را بسیار قبول دارد، همواره در تلاش است تا توجه بیشتری کسب کند. او عاشق این است که در مرکز توجه همگان باشد، چه در مهمانی و چه بر روی صحنه. اما با خود فکر میکند کار «هنرپیشهها چندان دوامی ندارد.» به تعبیری میتوان گفت رژین از فراموش شدن میترسد و هنگامی که فوسکا را میبیند که چون مرتاضی بیحرکت روی نیمکت نشسته و به هیچچیز توجهی ندارد به حال او غبطه میخورد. انگار که فوسکا اصلا نمیداند «ملال» چیست.
به او غبطه میخورم. نمیداند جهان چه پهناور و زندگی چه کوتاه است؛ نمیداند که آدمهای دیگری هم وجود دارند. به همین یک تکه آسمان بالای سرش قانع است. من میخواهم هر چیز چنان به من تعلق داشته باشد که گویی غیر از آن هیچ چیز دیگری را دوست ندارم؛ اما من همهچیز را میخواهم؛ و دستهایم خالی است. به او غبطه میخورم. مطمئنم که نمیداند ملال یعنی چه. (کتاب همه میمیرند اثر سیمون دوبوار – صفحه ۱۱)
ولی راز فوسکا چیست؟ چطور است که او هیچگاه حوصلهاش سر نمیرود. چطور است که همیشه خونسرد است. پس از نزدیکی این دو شخصیت متوجه میشویم که فوسکا در برههای از زمان به دنیا آمده که در آن با نوشیدن یک معجون سبز زندگی جاودانه و ابدی پیدا میکند و رمان همه میمیرند در واقع خاطراتی از زندگی فوسکا است که برای رژین تعریف میکند.
فوسکا از نفرین زندگی ابدی که او را گرفتار کرده بود میگوید و تعریف میکند بعد از گذشت چند قرن به طور کلی روحیه انسانی خود را از دست داده و بیشتر به یک موجود بیجان تبدیل شده است که فقط زندگی میکند و در هنگام تعریف این خاطرات چندین مورد که روحیهی انسانی او را زنده کرده است بیان میکند. یکی از این موارد «هدفمندی شخصی» بود که برای هدفش تمام زندگی را فدا کرد و دومی «عشق» بود ولی هر دو گذرا بودند.
در دید فوسکا گذشته و حال و آینده معنی نداشت و از دید او همه محکوم به مرگاند و از تلاشهایی که در این عمر محدودشان میکنند تعجب میکرد و به این احساس انسانی حسادت میکرد. او کسی بود که فقط راه میرفت. او بارها تلاش کرد که خودش را از بین ببرد ولی موفق نشد. فوسکا حوادث زیادی را پشت سر گذاشت و در نهایت تصمیم گرفت به خواب برود. خوابیدن به معنای سکون، تا زمانی که در یک هتل رژین او را بیدار کرد و نسبت به زندگی او کنجکاوی نشان داد و به نوعی گوش شنوایی برای خاطرات زندگیاش شد.
در زمان بیکرانه هیچ کاری نمیماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد. زمان، که هر لحظهاش برای انسانهای میرا ارزشی یگانه دارد، برای فوسکا خط پایانناپذیری میشود که او در امتدادش سرگردان و یله است. همه آنچه جستجو میکرده پوچ و تباه میشود. انسانهایی که دوست میدارد میمیرند و خاک میشوند. و مرگ عزیز، مرگی که زیبایی گلها از اوست، شیرینی جوانی از اوست، مرگی که به کار و کردار انسان، به سخاوت و بیباکی و جانفشانی و از خودگذشتگی او معنی میدهد، مرگی که همه ارزش زندگی بسته به اوست، از فوسکا میگریزد.
سیمون دوبوار خاطرات فوسکا را طوری بازگو میکند که با وقایع تاریخی مهم در ارتباط است و از حال و هوای داخلی آن جریانات صحبت میکند. از امیدها و از نقشهها، از تلاشها و از جریانات راه آزادی او، از شخصیتهای فداکار، از کشتار و ظلم به سرخپوستان آمریکایی توسط اسپانیاییها و بسیاری وقایع تاریخی مهم دیگر که به شکلی زیبا بیان میکند. حتی میتوان گفت شخصیت فوسکا خود «تاریخ» است. همه میمیرند رمان پختهای است که موضوع اصلی آن نفرین زندگی ابدی است.
من فکر میکنم رژین نقطه مقابل فوسکا است، عطش زیادی برای زندگی دارد و از مرگ گریزان است. او به دنبال پول است، به دنبال خوشنامی، به دنبال معروف بودن و به طور کلی به دنبال همه چیزهای فانی در این دنیا است. درحالی که فوسکا از زندگی گریزان و عطش مرگ را دارد. رژین میتواند نماینده اکثریت ما آدمهای عادی باشد که چنان چنگ به زمین زدهایم و از مرگ میترسیم که از خود زندگی غافل شدهایم. فوسکا با گفتن قرنها زنده ماندنش، نه تنها رژین، بلکه ما را هم تحتتاثیر قرار میدهد.
فوسکا که فکر میکرد با عمر جاودان، چه کارها که نمیکند! بعد از تلاشهای سیرییناپذیرش برای تغییر جهان، میبیندکه هیچچیز تغییرپذیر نیست. هرچه جلوتر میرود، میبیند هیچچیز تمامی ندارد. زمان یک دور باطل و تکرار شونده است که مدام کش میآید، بیآنکه چیزی عوض شود. جنگ میشود، صلح برپا میشود، و به دنبالش جنگی دیگر شکل میگیرد. تا زمانی که انسانها و سیاهیهاشان روی زمین باشند، زمین به همین شکل میماند. چراکه انسان در عین حال که میسازد، ویران هم میکند. و اگر تنها نامیرای جهان هم بشوی، باز نمیشود انسان را نجات داد. چون هرکس باید ناجی خودش باشد.
حالا فوسکا قرنها درمیان مردم، مثل مرده متحرکی راه میرود. همهچیز برای او رنگ باخته است. گذشته و آینده برایش یکی شده و تنها نظارهگر این تکرار است. او همسفر رهگذران این زندگی کوتاه میشود، انسانها وارد زندگیاش میشوند، هرکدام ذرهای از وجود خود را در او ته نشین میکنند، میمیرند و میروند. ولی او باقی میماند.
او به بتی سنگی ماننده است که پنداشته میشود همهچیز را میداند و میبیند، بر همهچیز فرمان میراند و سرنوشت هر آنچه هست وابسته به اوست. اما در ذات سنگیاش هیچ احساسی نمیتپد و هیچچیز بر او اثر نمیگذارد. با این جهان و با مردمان خاکی آن بیگانه است، بیگانه همچون سنگی که از دوردستهای کهکشهان فرو افتاده باشد. دل سنگیاش تپش و جوشش زندگی میرا و گذرای انسانها را درنمییابد، انسانهایی که «سنگ نیستند، میخواهند سرنوشتشان کار خودشان باشد. روزی همه میمیرند اما پیش از مردن زندگی میکنند.»
در کتاب همه میمیرند با نیم نگاهی به زندگی فوسکا متوجه میشویم تنها مرگ به زندگی ارزش و وزن میدهد. همه کارهای شما با پایانشان معنی میگیرند. تمام پیروزیهای شما بعد از مرگ جان میگیرند. وقتی ترسی از مرگ و تباهی نداشته باشی، واقعا واژه «شجاعت» چه معنی میدهد؟ آیا بدون نقطه پایان، نقطه آغاز معنایی دارد؟ آیا اینطور نیست که با حذف واژه مرگ، بخش عمدهای از دایره لغات ما معنی خود را از دست میدهند؟ وقتی قرار نباشد روزی بمیرید، آیا زندگی فاقد ارزش نمیشود؟ همه میمیرند چراکه به همه زندگی داده شده است! ولی همه آزادند که بین فاصله این دو واژه «مرگ» و «زندگی» معنا ایجاد کنند.
منبع: کافهبوک
کتاب همه میمیرند با نگاهی به زندگی روزانه یک بازیگر تئاتر به نام «رژین» شروع میشود. فردی که به نظر میرسید شخصیتی «نارسیستی» یا خودشیفته دارد و شدیدا روی نقشها، رویاها و اهداف بلندآوازه خود پافشاری میکند. رژین در سفرهایش به شهرهای مختلف، یک روز با مردی عجیب به نام «رایموندو فوسکا» که شخصیت اصلی رمان همه میمیرند است آشنا میشود. رژین در ابتدا جذف شخصیت مرموز فوسکا میشود و با خود عهد میبندد که نگاه مرموز و عجیب فوسکا را رمزگشایی کند.
رژین هرچند خودش را بسیار قبول دارد، همواره در تلاش است تا توجه بیشتری کسب کند. او عاشق این است که در مرکز توجه همگان باشد، چه در مهمانی و چه بر روی صحنه. اما با خود فکر میکند کار «هنرپیشهها چندان دوامی ندارد.» به تعبیری میتوان گفت رژین از فراموش شدن میترسد و هنگامی که فوسکا را میبیند که چون مرتاضی بیحرکت روی نیمکت نشسته و به هیچچیز توجهی ندارد به حال او غبطه میخورد. انگار که فوسکا اصلا نمیداند «ملال» چیست.
به او غبطه میخورم. نمیداند جهان چه پهناور و زندگی چه کوتاه است؛ نمیداند که آدمهای دیگری هم وجود دارند. به همین یک تکه آسمان بالای سرش قانع است. من میخواهم هر چیز چنان به من تعلق داشته باشد که گویی غیر از آن هیچ چیز دیگری را دوست ندارم؛ اما من همهچیز را میخواهم؛ و دستهایم خالی است. به او غبطه میخورم. مطمئنم که نمیداند ملال یعنی چه. (کتاب همه میمیرند اثر سیمون دوبوار – صفحه ۱۱)
ولی راز فوسکا چیست؟ چطور است که او هیچگاه حوصلهاش سر نمیرود. چطور است که همیشه خونسرد است. پس از نزدیکی این دو شخصیت متوجه میشویم که فوسکا در برههای از زمان به دنیا آمده که در آن با نوشیدن یک معجون سبز زندگی جاودانه و ابدی پیدا میکند و رمان همه میمیرند در واقع خاطراتی از زندگی فوسکا است که برای رژین تعریف میکند.
فوسکا از نفرین زندگی ابدی که او را گرفتار کرده بود میگوید و تعریف میکند بعد از گذشت چند قرن به طور کلی روحیه انسانی خود را از دست داده و بیشتر به یک موجود بیجان تبدیل شده است که فقط زندگی میکند و در هنگام تعریف این خاطرات چندین مورد که روحیهی انسانی او را زنده کرده است بیان میکند. یکی از این موارد «هدفمندی شخصی» بود که برای هدفش تمام زندگی را فدا کرد و دومی «عشق» بود ولی هر دو گذرا بودند.
در دید فوسکا گذشته و حال و آینده معنی نداشت و از دید او همه محکوم به مرگاند و از تلاشهایی که در این عمر محدودشان میکنند تعجب میکرد و به این احساس انسانی حسادت میکرد. او کسی بود که فقط راه میرفت. او بارها تلاش کرد که خودش را از بین ببرد ولی موفق نشد. فوسکا حوادث زیادی را پشت سر گذاشت و در نهایت تصمیم گرفت به خواب برود. خوابیدن به معنای سکون، تا زمانی که در یک هتل رژین او را بیدار کرد و نسبت به زندگی او کنجکاوی نشان داد و به نوعی گوش شنوایی برای خاطرات زندگیاش شد.
در زمان بیکرانه هیچ کاری نمیماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد. زمان، که هر لحظهاش برای انسانهای میرا ارزشی یگانه دارد، برای فوسکا خط پایانناپذیری میشود که او در امتدادش سرگردان و یله است. همه آنچه جستجو میکرده پوچ و تباه میشود. انسانهایی که دوست میدارد میمیرند و خاک میشوند. و مرگ عزیز، مرگی که زیبایی گلها از اوست، شیرینی جوانی از اوست، مرگی که به کار و کردار انسان، به سخاوت و بیباکی و جانفشانی و از خودگذشتگی او معنی میدهد، مرگی که همه ارزش زندگی بسته به اوست، از فوسکا میگریزد.
سیمون دوبوار خاطرات فوسکا را طوری بازگو میکند که با وقایع تاریخی مهم در ارتباط است و از حال و هوای داخلی آن جریانات صحبت میکند. از امیدها و از نقشهها، از تلاشها و از جریانات راه آزادی او، از شخصیتهای فداکار، از کشتار و ظلم به سرخپوستان آمریکایی توسط اسپانیاییها و بسیاری وقایع تاریخی مهم دیگر که به شکلی زیبا بیان میکند. حتی میتوان گفت شخصیت فوسکا خود «تاریخ» است. همه میمیرند رمان پختهای است که موضوع اصلی آن نفرین زندگی ابدی است.
من فکر میکنم رژین نقطه مقابل فوسکا است، عطش زیادی برای زندگی دارد و از مرگ گریزان است. او به دنبال پول است، به دنبال خوشنامی، به دنبال معروف بودن و به طور کلی به دنبال همه چیزهای فانی در این دنیا است. درحالی که فوسکا از زندگی گریزان و عطش مرگ را دارد. رژین میتواند نماینده اکثریت ما آدمهای عادی باشد که چنان چنگ به زمین زدهایم و از مرگ میترسیم که از خود زندگی غافل شدهایم. فوسکا با گفتن قرنها زنده ماندنش، نه تنها رژین، بلکه ما را هم تحتتاثیر قرار میدهد.
فوسکا که فکر میکرد با عمر جاودان، چه کارها که نمیکند! بعد از تلاشهای سیرییناپذیرش برای تغییر جهان، میبیندکه هیچچیز تغییرپذیر نیست. هرچه جلوتر میرود، میبیند هیچچیز تمامی ندارد. زمان یک دور باطل و تکرار شونده است که مدام کش میآید، بیآنکه چیزی عوض شود. جنگ میشود، صلح برپا میشود، و به دنبالش جنگی دیگر شکل میگیرد. تا زمانی که انسانها و سیاهیهاشان روی زمین باشند، زمین به همین شکل میماند. چراکه انسان در عین حال که میسازد، ویران هم میکند. و اگر تنها نامیرای جهان هم بشوی، باز نمیشود انسان را نجات داد. چون هرکس باید ناجی خودش باشد.
حالا فوسکا قرنها درمیان مردم، مثل مرده متحرکی راه میرود. همهچیز برای او رنگ باخته است. گذشته و آینده برایش یکی شده و تنها نظارهگر این تکرار است. او همسفر رهگذران این زندگی کوتاه میشود، انسانها وارد زندگیاش میشوند، هرکدام ذرهای از وجود خود را در او ته نشین میکنند، میمیرند و میروند. ولی او باقی میماند.
او به بتی سنگی ماننده است که پنداشته میشود همهچیز را میداند و میبیند، بر همهچیز فرمان میراند و سرنوشت هر آنچه هست وابسته به اوست. اما در ذات سنگیاش هیچ احساسی نمیتپد و هیچچیز بر او اثر نمیگذارد. با این جهان و با مردمان خاکی آن بیگانه است، بیگانه همچون سنگی که از دوردستهای کهکشهان فرو افتاده باشد. دل سنگیاش تپش و جوشش زندگی میرا و گذرای انسانها را درنمییابد، انسانهایی که «سنگ نیستند، میخواهند سرنوشتشان کار خودشان باشد. روزی همه میمیرند اما پیش از مردن زندگی میکنند.»
در کتاب همه میمیرند با نیم نگاهی به زندگی فوسکا متوجه میشویم تنها مرگ به زندگی ارزش و وزن میدهد. همه کارهای شما با پایانشان معنی میگیرند. تمام پیروزیهای شما بعد از مرگ جان میگیرند. وقتی ترسی از مرگ و تباهی نداشته باشی، واقعا واژه «شجاعت» چه معنی میدهد؟ آیا بدون نقطه پایان، نقطه آغاز معنایی دارد؟ آیا اینطور نیست که با حذف واژه مرگ، بخش عمدهای از دایره لغات ما معنی خود را از دست میدهند؟ وقتی قرار نباشد روزی بمیرید، آیا زندگی فاقد ارزش نمیشود؟ همه میمیرند چراکه به همه زندگی داده شده است! ولی همه آزادند که بین فاصله این دو واژه «مرگ» و «زندگی» معنا ایجاد کنند.
منبع: کافهبوک