توریست مالزی
۳۰ خرداد ۱۴۰۳
توریست مالزی – مجموعه داستان “سنگام و دیگر داستانها” نوشته مهرنوش مزارعی نشان از بُعدهای هستی انسانهایی دارد که میکوشند با گذشتن از جهان سنت، راه به دنیای مدرن بازگشایند. اسد سیف، منتقد ادبی، نگاهی دارد از نزدیک به دنیای نویسنده.
به گزارش دویچه وله، از مهرنوش مزارعى تا کنون سه مجموعه داستان به نامهاى “بریدههاى نور”، “کلارا و من” و “خاکستری” منتشر شده بود. مجموعه “سنگام و دیگر داستانها” سی و سه داستان این کتابهاست که حال در یک جلد از سوی “نشر رها” در کانادا منتشر شده است. پرداختن به تمامی داستانها در فرصتی اندک ناممکن است. من از میان آنها داستان “بریدههاى نور” را انتخاب کردهام که داستانیست زیبا و راهگشا.
خلاصه داستان
سیما، دخترى ایرانى، از پنجره اتاق آپارتمانش به حیاط خانه مىنگرد که استخرى در آن قرار دارد و رابرت، دانشجوى رشته فلسفه و مدیر ساختمان، مایوى شنا بر تن “روى یکى از صندلىها نشسته” است. تماشاى بدن “آفتابخورده و خوشرنگ” رابرت آرامش را از سیما مىرباید، شورى جنسى او را در بر مىگیرد و ناخودآگاه به نوازش بدن خویش روى مىآورد.
مزارعى در این داستان که به سه صفحه نمىرسد، با مهارتى ویژه، بىآنکه از فضاى داستان خارج شود، احساسى نو را به ادبیات فارسى ارزانى مىکند. چنین احساسى در ادبیات کتبى ما کمتر دیده میشود. بسیارى از زنان آنگونه مىنویسند که مردان، ولى داستانهاى مزارعى از سنت رایج پیروى نمىکنند، به نابرابرىهاى اجتماعى موجود نظر دارند، به موقعیت فرودست زنان و انقیاد تاریخى آنان مىپردازند، احساسات فروخورده و سالها سرکوبشده آنها را موضوع داستان قرار مىدهند و به رابطه تاکنونى زن و مرد نگاهى مشکوک، پرسشبرانگیز و انتقادآمیز دارد. در این داستانها نگاهى نو نطفه بسته است که خلاف نگاهىست که تا کنون در خانواده، مدرسه، جامعه و فرهنگ حاکم موجود بودهاند.
ادبیات فمینیستی بر تفاوت دنیای زنانه و مردانه تأکید دارد. تفاوتها در شخصیتهای آفریدهشده خود را مینمایانند. ادبیات فمنیستی دیوار کلیشهای مردانه را میشکند و ارزشها و ضدارزشهای تازهای پیش میکشد. در آثار فمینیستی کنشهای جنسی زن، آن نیستند که مردان نویسنده خلق میکنند. تنکامی زنان نیز شکلی کاملاً متفاوت به خود میگیرد. در این آثار از زن آرمانی مردان، یعنی زنی زبانبهکامکشیده، راضی و حرفشنو خبری نیست. مرد آرمانی زنان از درون ادبیات فمینیستی سر بر میآورد؛ مردی نه آنسان که در ادبیات مردانه حضور دارد. تلاش در کشف دنیای زنان از ویژگیهای ادبیات فمنیستی است.
زن نویسنده در دستیابى به استقلال ادبى، ابتدا به جنگ با کلیشههایى برمىخیزد که نویسندگان مرد از سیماى انسانى او در داستانها تصویر کردهاند. مردان زنانى را در آثار خویش آفریدهاند که خود مىخواستهاند و یا مىخواهند. تکرار این زن در داستانها و همچنین در اجتماع باعث شده تا تعریف مردانهاى از زن به اذهان راه یابد. بهطور کلى، زنان در داستانهاى مردساخته کشته میشوند تا از خاک آنان زنى آفریده شود که آرزوى مرد است در جامعهای نابرابر و مردسالار.
مزارعى تصمیم دارد به قصد ایجاد فضایى مناسب براى نوشتن، سفارش “ویرجینیا وولف” را جامه عمل بپوشاند و ابتدا آن “فرشته خانگى” را به قتل برساند. و فرشته خانگى همان زنىست که مردان آفریدهاند. آنگاه که “فرشته خانگى” بمیرد، واقعیتی دیگر جانشین خیال و آرزو مىشود و جهان نابرابر رنگ مىبازد و زنى زاده و آفریده مىشود که لباس آرزوى مردان بر تن ندارد و فکرش نیز مستعمره ذهنیتى مردانه نیست. مزارعى مىخواهد سنتشکنى کند و سکوت نیاکان را بشکند و به عرصهاى وارد شود که چه بسا حضورش را در آن گرامى نخواهند داشت.
فرشته در برابر شیطان
در داستان “بریدههاى نور” جهان یکبعدى فرشتگان به تقابل با دنیاى چندبعدى شیطانى برمیخیزد. وسوسه لذتى زمینى، سراسر فضاى داستان را فرامیگیرد. همه حرکات سیما، حتی اشیاى اتاق خبر از حادثهاى دارند که در پیش است. اولین جمله داستان با “نور آفتاب” شروع مىشود که “از لابلاى بریدههاى افقى پرده به کف اطاق افتاده” است. نور بریده بریده آفتاب آنگاه فضاى ملموسترى در داستان ایجاد مىکند که راوى گلِ “گلدانهاى پراکنده در گوشه و کنار اطاق را با آبپاش کوچکى آب مىداد و هنوز یک گلدان (گل؟) سیراب نشده به سراغ بعدى مىرفت”.
در این فضا که نور ناکامل و گلهاى نیمهسیرابشده دو جزء اصلى آن هستند، سیما “از میان بریدههاى پرده نگاهى به حیاط” مىاندازد و رابرت را مىبیند و نگاهش بر “عضلاتِ محکم رانهاىِ برهنه رابرت کشیده” مىشود. ذهنِ کلیشهاى فرشتهخو او را از کنار پنجره دور مىکند، وسوسه به کنار استخر رفتن را در او مىکشد، “کتابى را که مدتى پیش خریده بود و هنوز لاى آن را باز نکرده، از قفسه کتابها” برمىدارد، “روى مبل کنار اطاق دراز” مىکشد تا آن را بخواند، اما “چند صفحهاى خواند. خطوط کتاب برایش مفهوم نبودند. دوباره به صفحه اول برگشت. دیدن غبار نازکى از خاک روى صفحه تلویزیون، حواسش را پرت کرد”. به قصد گردگیرى حوله کوچکى برمىدارد، اما دگربار به طرف پنجره کشیده مىشود، در وسوسهاى “شیطانى”، چشمش به “عضلات سینه و بازوان برجسته،… بدن آفتابخورده و خوشرنگ…” رابرت مىافتد. فرشتگان ذهنش او را از ادامه نگاه بازمىدارند، کتابى دیگر در دست مىگیرد، آن را “باز نکرده سر جایش مىگذارد”، تلویزیون را روشن مىکند، ولى باز همان وسوسهباعث مىشود تا توجه به سر و صداى بیرون را بر صداى گویندهاى که با “حرارت اخبار مىگفت” ترجیح دهد، و دوباره به طرف پنجره کشیده شود.
رابرت “دستهایش را زیر سر گذاشته بود و چشمهایش را بسته بود. عضلات سینهاش برجستهتر دیده مىشد و شکمش که در مواقع دیگر کمى برآمده بود، تورفته به نظر مىرسید. خط باریکى از موهاى طلایى، از بالاى نافش تا کنار کش مایو کشیده شده بود”. و همین کافىست تا احساس خوش شیطانى در سیما بیدار شود: «گلویش خشک شده بود. آب دهانش را به سختى قورت داد. کف دست یخکردهاش(؟) را به طرف گلو برد. گرماى گردن و تپش تند رگهاى آن احساس مطبوعى را در تنش دواند. آب دهانش را دوباره پایین داد. دستش را از گردن به پایین سُراند و پستانهایش را که آهسته پایین و بالا مىرفتند لمس کرد و از آنجا به روى شکمش کشیده شد و بعد از لحظهاى توقف بطرف رانهایش حرکت کرد. سرانگشتانش به آرامى بر پوست مرطوبش کشیده مىشدند.»
طبیعىتر مىبود که داستان با حرکت دست به سوى رانها خاتمه یابد، اما نویسنده ترجیح داده است تا با به گوش رسیدن صدایى، راوى را از عالم لذت بیرون بکشاند و “با عصبانیت به آشپزخانه” بازگرداند تا تکه پارچهاى بردارد و “به پاک کردن قطرات آب که از زیر یکى از گلدانها بیرون زده بود”، بپردازد. و از این تمثیل به داستان برگردد که: گل سیراب شد، و زن؟
اگر شخصیت داستان پرورده فرهنگى سنتى نبود، مسیر داستان شکلى دیگرگونه به خود مىگرفت و سیما به جاى “عصبانیت”، از احساس مطبوع آن لحظه لذت مىبرد. و یا فضای شاد و فراخ کنار استخر را بر فضای خاکستری، کسالتبار، ساکن و تنگ داخل اتاق ترجیح میداد. و یا حداقل به این فرض نیز میاندیشید که: خودارضایی، بینیازی از جنس مخالف را نیز میتواند با خود به همراه داشته باشد و چه بسا این خود میتواند پایههای اعتماد به نفس را تقویت و نوعی استقلال را برای شخص به همراه داشته باشد.
در خودارضایی، انسان توان جسم خود را در بُعدی دیگر نیز تجربه میکند و از آن لذت میبرد. فمینیستها نقش بزرگی در در هم شکستن تابوی “خودارضایی” در زنان دارند. آنان بودند که موفق شدند در “گناه” بودن این امر و زیان آن شک ایجاد کنند. گزارشهای “آلفرد کینزی” نیز در روشنتر شدن موضوع کمک فراوان کرد. غبار نشسته بر صفحه تلویزیون میتواند غبار نشسته بر ذهن آغشته به سنت اجدادی را نیز تداعی کند. قهرمان داستان در برخورد با موضوع احساس به بازاندیشی و غبارروبی ذهن میکند، اما از آن میگریزد و به آن تن در نمیدهد، دستمالی بر میدارد تا غبار نشسته بر خانه را بروبد.
مزارعى به بازگویى و بازسازى داستانى جلوههایى از واقعیتِ زندگى مىپردازد؛ واقعیتهایى که پیچیده نیستند، ولى اخلاق جامعه آنها را به عنوان رازهاى شخصى پس مىراند. او قفل از ذهن و زبان شخصیتهاى داستان خود بر مىدارد، پرده حجاب سنت را مىدرد و از زندان ذهن پا فراتر مىگذارد و مىکوشد تا تلنگرى بر ذهن خواننده باشد. او خواننده را حلقه به گوش و غلام گوش به فرمان نمىخواهد. انتظار دارد در ذهن خواننده پرسش ایجاد کند و در این امر موفق است. مزارعی اخلاق حاکم را زیر سئوال میبرد، شکل دیگری از احساس را مطرح میکند که گرچه به شکل غیرعلنی در جامعه حضور دارد، ولی به حکم نانوشته سنت، قرار بر این بوده تا دیده نشود، زیرا بر سالار بودن جنس مرد خدشه وارد میکند.
مزارعى در داستانهایش، در ظاهر، از چیزى دفاع نمىکند. او فقط در پى طرح پرسش است. حق را هم به هیچ شخصیتى نمىبخشد، بلکه شخصیتها را در کنار هم قرار مىدهد و از خواننده مىطلبد تا جهان را به مثابه یک پرسش در ذهن ببیند. او هیچ پاسخى را مقدم بر پرسش نمىکند و از پیش براى هیچ پرسشى پاسخى آماده ندارد. نمىخواهد و دوست ندارد قضاوت را جانشین دانستن کند. براى او پرسیدن و پرسش و فکر بر آن مهمتر از هر پاسخى است و خلاصه اینکه: مزارعى با آگاهى از “هستى زنانه” به هجو باورهاى کلیشهاى برمیخیزد.
نویسنده: اسد سیف
به گزارش دویچه وله، از مهرنوش مزارعى تا کنون سه مجموعه داستان به نامهاى “بریدههاى نور”، “کلارا و من” و “خاکستری” منتشر شده بود. مجموعه “سنگام و دیگر داستانها” سی و سه داستان این کتابهاست که حال در یک جلد از سوی “نشر رها” در کانادا منتشر شده است. پرداختن به تمامی داستانها در فرصتی اندک ناممکن است. من از میان آنها داستان “بریدههاى نور” را انتخاب کردهام که داستانیست زیبا و راهگشا.
خلاصه داستان
سیما، دخترى ایرانى، از پنجره اتاق آپارتمانش به حیاط خانه مىنگرد که استخرى در آن قرار دارد و رابرت، دانشجوى رشته فلسفه و مدیر ساختمان، مایوى شنا بر تن “روى یکى از صندلىها نشسته” است. تماشاى بدن “آفتابخورده و خوشرنگ” رابرت آرامش را از سیما مىرباید، شورى جنسى او را در بر مىگیرد و ناخودآگاه به نوازش بدن خویش روى مىآورد.
مزارعى در این داستان که به سه صفحه نمىرسد، با مهارتى ویژه، بىآنکه از فضاى داستان خارج شود، احساسى نو را به ادبیات فارسى ارزانى مىکند. چنین احساسى در ادبیات کتبى ما کمتر دیده میشود. بسیارى از زنان آنگونه مىنویسند که مردان، ولى داستانهاى مزارعى از سنت رایج پیروى نمىکنند، به نابرابرىهاى اجتماعى موجود نظر دارند، به موقعیت فرودست زنان و انقیاد تاریخى آنان مىپردازند، احساسات فروخورده و سالها سرکوبشده آنها را موضوع داستان قرار مىدهند و به رابطه تاکنونى زن و مرد نگاهى مشکوک، پرسشبرانگیز و انتقادآمیز دارد. در این داستانها نگاهى نو نطفه بسته است که خلاف نگاهىست که تا کنون در خانواده، مدرسه، جامعه و فرهنگ حاکم موجود بودهاند.
ادبیات فمینیستی بر تفاوت دنیای زنانه و مردانه تأکید دارد. تفاوتها در شخصیتهای آفریدهشده خود را مینمایانند. ادبیات فمنیستی دیوار کلیشهای مردانه را میشکند و ارزشها و ضدارزشهای تازهای پیش میکشد. در آثار فمینیستی کنشهای جنسی زن، آن نیستند که مردان نویسنده خلق میکنند. تنکامی زنان نیز شکلی کاملاً متفاوت به خود میگیرد. در این آثار از زن آرمانی مردان، یعنی زنی زبانبهکامکشیده، راضی و حرفشنو خبری نیست. مرد آرمانی زنان از درون ادبیات فمینیستی سر بر میآورد؛ مردی نه آنسان که در ادبیات مردانه حضور دارد. تلاش در کشف دنیای زنان از ویژگیهای ادبیات فمنیستی است.
زن نویسنده در دستیابى به استقلال ادبى، ابتدا به جنگ با کلیشههایى برمىخیزد که نویسندگان مرد از سیماى انسانى او در داستانها تصویر کردهاند. مردان زنانى را در آثار خویش آفریدهاند که خود مىخواستهاند و یا مىخواهند. تکرار این زن در داستانها و همچنین در اجتماع باعث شده تا تعریف مردانهاى از زن به اذهان راه یابد. بهطور کلى، زنان در داستانهاى مردساخته کشته میشوند تا از خاک آنان زنى آفریده شود که آرزوى مرد است در جامعهای نابرابر و مردسالار.
مزارعى تصمیم دارد به قصد ایجاد فضایى مناسب براى نوشتن، سفارش “ویرجینیا وولف” را جامه عمل بپوشاند و ابتدا آن “فرشته خانگى” را به قتل برساند. و فرشته خانگى همان زنىست که مردان آفریدهاند. آنگاه که “فرشته خانگى” بمیرد، واقعیتی دیگر جانشین خیال و آرزو مىشود و جهان نابرابر رنگ مىبازد و زنى زاده و آفریده مىشود که لباس آرزوى مردان بر تن ندارد و فکرش نیز مستعمره ذهنیتى مردانه نیست. مزارعى مىخواهد سنتشکنى کند و سکوت نیاکان را بشکند و به عرصهاى وارد شود که چه بسا حضورش را در آن گرامى نخواهند داشت.
فرشته در برابر شیطان
در داستان “بریدههاى نور” جهان یکبعدى فرشتگان به تقابل با دنیاى چندبعدى شیطانى برمیخیزد. وسوسه لذتى زمینى، سراسر فضاى داستان را فرامیگیرد. همه حرکات سیما، حتی اشیاى اتاق خبر از حادثهاى دارند که در پیش است. اولین جمله داستان با “نور آفتاب” شروع مىشود که “از لابلاى بریدههاى افقى پرده به کف اطاق افتاده” است. نور بریده بریده آفتاب آنگاه فضاى ملموسترى در داستان ایجاد مىکند که راوى گلِ “گلدانهاى پراکنده در گوشه و کنار اطاق را با آبپاش کوچکى آب مىداد و هنوز یک گلدان (گل؟) سیراب نشده به سراغ بعدى مىرفت”.
در این فضا که نور ناکامل و گلهاى نیمهسیرابشده دو جزء اصلى آن هستند، سیما “از میان بریدههاى پرده نگاهى به حیاط” مىاندازد و رابرت را مىبیند و نگاهش بر “عضلاتِ محکم رانهاىِ برهنه رابرت کشیده” مىشود. ذهنِ کلیشهاى فرشتهخو او را از کنار پنجره دور مىکند، وسوسه به کنار استخر رفتن را در او مىکشد، “کتابى را که مدتى پیش خریده بود و هنوز لاى آن را باز نکرده، از قفسه کتابها” برمىدارد، “روى مبل کنار اطاق دراز” مىکشد تا آن را بخواند، اما “چند صفحهاى خواند. خطوط کتاب برایش مفهوم نبودند. دوباره به صفحه اول برگشت. دیدن غبار نازکى از خاک روى صفحه تلویزیون، حواسش را پرت کرد”. به قصد گردگیرى حوله کوچکى برمىدارد، اما دگربار به طرف پنجره کشیده مىشود، در وسوسهاى “شیطانى”، چشمش به “عضلات سینه و بازوان برجسته،… بدن آفتابخورده و خوشرنگ…” رابرت مىافتد. فرشتگان ذهنش او را از ادامه نگاه بازمىدارند، کتابى دیگر در دست مىگیرد، آن را “باز نکرده سر جایش مىگذارد”، تلویزیون را روشن مىکند، ولى باز همان وسوسهباعث مىشود تا توجه به سر و صداى بیرون را بر صداى گویندهاى که با “حرارت اخبار مىگفت” ترجیح دهد، و دوباره به طرف پنجره کشیده شود.
رابرت “دستهایش را زیر سر گذاشته بود و چشمهایش را بسته بود. عضلات سینهاش برجستهتر دیده مىشد و شکمش که در مواقع دیگر کمى برآمده بود، تورفته به نظر مىرسید. خط باریکى از موهاى طلایى، از بالاى نافش تا کنار کش مایو کشیده شده بود”. و همین کافىست تا احساس خوش شیطانى در سیما بیدار شود: «گلویش خشک شده بود. آب دهانش را به سختى قورت داد. کف دست یخکردهاش(؟) را به طرف گلو برد. گرماى گردن و تپش تند رگهاى آن احساس مطبوعى را در تنش دواند. آب دهانش را دوباره پایین داد. دستش را از گردن به پایین سُراند و پستانهایش را که آهسته پایین و بالا مىرفتند لمس کرد و از آنجا به روى شکمش کشیده شد و بعد از لحظهاى توقف بطرف رانهایش حرکت کرد. سرانگشتانش به آرامى بر پوست مرطوبش کشیده مىشدند.»
طبیعىتر مىبود که داستان با حرکت دست به سوى رانها خاتمه یابد، اما نویسنده ترجیح داده است تا با به گوش رسیدن صدایى، راوى را از عالم لذت بیرون بکشاند و “با عصبانیت به آشپزخانه” بازگرداند تا تکه پارچهاى بردارد و “به پاک کردن قطرات آب که از زیر یکى از گلدانها بیرون زده بود”، بپردازد. و از این تمثیل به داستان برگردد که: گل سیراب شد، و زن؟
اگر شخصیت داستان پرورده فرهنگى سنتى نبود، مسیر داستان شکلى دیگرگونه به خود مىگرفت و سیما به جاى “عصبانیت”، از احساس مطبوع آن لحظه لذت مىبرد. و یا فضای شاد و فراخ کنار استخر را بر فضای خاکستری، کسالتبار، ساکن و تنگ داخل اتاق ترجیح میداد. و یا حداقل به این فرض نیز میاندیشید که: خودارضایی، بینیازی از جنس مخالف را نیز میتواند با خود به همراه داشته باشد و چه بسا این خود میتواند پایههای اعتماد به نفس را تقویت و نوعی استقلال را برای شخص به همراه داشته باشد.
در خودارضایی، انسان توان جسم خود را در بُعدی دیگر نیز تجربه میکند و از آن لذت میبرد. فمینیستها نقش بزرگی در در هم شکستن تابوی “خودارضایی” در زنان دارند. آنان بودند که موفق شدند در “گناه” بودن این امر و زیان آن شک ایجاد کنند. گزارشهای “آلفرد کینزی” نیز در روشنتر شدن موضوع کمک فراوان کرد. غبار نشسته بر صفحه تلویزیون میتواند غبار نشسته بر ذهن آغشته به سنت اجدادی را نیز تداعی کند. قهرمان داستان در برخورد با موضوع احساس به بازاندیشی و غبارروبی ذهن میکند، اما از آن میگریزد و به آن تن در نمیدهد، دستمالی بر میدارد تا غبار نشسته بر خانه را بروبد.
مزارعى به بازگویى و بازسازى داستانى جلوههایى از واقعیتِ زندگى مىپردازد؛ واقعیتهایى که پیچیده نیستند، ولى اخلاق جامعه آنها را به عنوان رازهاى شخصى پس مىراند. او قفل از ذهن و زبان شخصیتهاى داستان خود بر مىدارد، پرده حجاب سنت را مىدرد و از زندان ذهن پا فراتر مىگذارد و مىکوشد تا تلنگرى بر ذهن خواننده باشد. او خواننده را حلقه به گوش و غلام گوش به فرمان نمىخواهد. انتظار دارد در ذهن خواننده پرسش ایجاد کند و در این امر موفق است. مزارعی اخلاق حاکم را زیر سئوال میبرد، شکل دیگری از احساس را مطرح میکند که گرچه به شکل غیرعلنی در جامعه حضور دارد، ولی به حکم نانوشته سنت، قرار بر این بوده تا دیده نشود، زیرا بر سالار بودن جنس مرد خدشه وارد میکند.
مزارعى در داستانهایش، در ظاهر، از چیزى دفاع نمىکند. او فقط در پى طرح پرسش است. حق را هم به هیچ شخصیتى نمىبخشد، بلکه شخصیتها را در کنار هم قرار مىدهد و از خواننده مىطلبد تا جهان را به مثابه یک پرسش در ذهن ببیند. او هیچ پاسخى را مقدم بر پرسش نمىکند و از پیش براى هیچ پرسشى پاسخى آماده ندارد. نمىخواهد و دوست ندارد قضاوت را جانشین دانستن کند. براى او پرسیدن و پرسش و فکر بر آن مهمتر از هر پاسخى است و خلاصه اینکه: مزارعى با آگاهى از “هستى زنانه” به هجو باورهاى کلیشهاى برمیخیزد.
نویسنده: اسد سیف
